فیک ملکه
فیک ملکه
اسمات نیست
پارت 6
ناگهان همجا برام سیاه شد
وقتی که چشمام رو باز کردم دیدم که روی زمین گلی دراز کشیدم و لباس هانبوک تنم بود که بخاطر اینکه روی گل دراز کشیده بودم کثیف شده بود اول فکر کردم که دارم خواب میبینم اما بعد از سیلی که به خودم زدم فهمیدم خواب نمیبینم
بورام : وات من که این لباس ها تنم نبود حتما مامان بابا دارن باهام شوخی میکنن از زمین بلند شدم که دیدم تو یک جایی شبیه به قصر هستم
بورام : مامان بابا این اصلا شوخی جالبی نیست همینطور که راه میرفتم این جمله را فریاد میزدم
کم کم حالم داشت بد میشد که صدایی از پشت گوشم شنیدم که میگفت : بانوی من بانوی من شما اینجایید در همین حین بیهوش شدم
وقتی که بهوش اومدم چشمام می سوخت و نمی تونستم خوب ببینم که بعد از چند دقیقه خوب شدم و تونستم چشمام را باز کنم
وقتی که چشمام را باز کردم دیدم که
یک تعداد زیادی دختر با لباس هانبوک جلوم نشستن و یکی شون چهره نگرانی داره و وقتی دید من بهوش اومدم گفت: بانوی من شما بهوش امدین ؟ الان میرم پزشک را خبر میکنم
بورام: وات چی میگی؟ تو دیگه کی هستی ؟
دختره که انگار چهرش ناراحت شده بود گفت : بانوی من یعنی شما من رو یادتون نمیاد ؟ نباید میزاشتم تنهایی برید بیرون ( با بغض)
بورام : باشه باشه گریه نکن
دختره : بانوی من الان میرم پزشک رو خبر میکنم
وقتی که دختره رفت
رفتم تو فکر چرا به من میگفت بانوی من اصلا چه اتفاقی افتاد یادم میاد که
لطفا اگر خوشتون اومد لایک کنید و نظرتون رو در کامنت ها بهم بگید☺
اسمات نیست
پارت 6
ناگهان همجا برام سیاه شد
وقتی که چشمام رو باز کردم دیدم که روی زمین گلی دراز کشیدم و لباس هانبوک تنم بود که بخاطر اینکه روی گل دراز کشیده بودم کثیف شده بود اول فکر کردم که دارم خواب میبینم اما بعد از سیلی که به خودم زدم فهمیدم خواب نمیبینم
بورام : وات من که این لباس ها تنم نبود حتما مامان بابا دارن باهام شوخی میکنن از زمین بلند شدم که دیدم تو یک جایی شبیه به قصر هستم
بورام : مامان بابا این اصلا شوخی جالبی نیست همینطور که راه میرفتم این جمله را فریاد میزدم
کم کم حالم داشت بد میشد که صدایی از پشت گوشم شنیدم که میگفت : بانوی من بانوی من شما اینجایید در همین حین بیهوش شدم
وقتی که بهوش اومدم چشمام می سوخت و نمی تونستم خوب ببینم که بعد از چند دقیقه خوب شدم و تونستم چشمام را باز کنم
وقتی که چشمام را باز کردم دیدم که
یک تعداد زیادی دختر با لباس هانبوک جلوم نشستن و یکی شون چهره نگرانی داره و وقتی دید من بهوش اومدم گفت: بانوی من شما بهوش امدین ؟ الان میرم پزشک را خبر میکنم
بورام: وات چی میگی؟ تو دیگه کی هستی ؟
دختره که انگار چهرش ناراحت شده بود گفت : بانوی من یعنی شما من رو یادتون نمیاد ؟ نباید میزاشتم تنهایی برید بیرون ( با بغض)
بورام : باشه باشه گریه نکن
دختره : بانوی من الان میرم پزشک رو خبر میکنم
وقتی که دختره رفت
رفتم تو فکر چرا به من میگفت بانوی من اصلا چه اتفاقی افتاد یادم میاد که
لطفا اگر خوشتون اومد لایک کنید و نظرتون رو در کامنت ها بهم بگید☺
۱۳.۹k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.