مورد قتل هانا پارت 4️⃣💫
از زبان میزی : مثل همیشه تو همون کافه کنار پنجره نشسته بودم، تو حال خودم بودم و اتفاق های اطراف چندان اهمیتی برام نداشت... تا اینکه خانمی نسبت جوان با کلاه و کت از جنس چرم به رنگ قهوه ای تیره رو به رو نشت و با صدایی ارام ولی ترسناک گفت : ( خانم میزی سوآن؟) میزی : ( بله خودم هستم.. و شما!؟) اون خانم : ( من کارآگاه گودمن از اداره ی پلیس بینالمللی هستم شما باید به چند تا سوال پاسخ بدین...) میزی : با شنیدن این حرف يکدفعه توی دلم خالی شد خیلی ترسیده بودم،نکنه...تو همین فکر ها بودم که از جیب کتش یه عکس بیرون اورد و گفت : ( شما این عکس میشناسین؟؟) میزی : با دیدن عکس مطمئن شدم که دیگه وقتشه فرار کنم به نزدیک ترین در خروجی نگاه کردم و گفتم : ( ام... من،من باید برم.. ) و با سرعتی باور نکردنی از کافه زدم بیرون مدتی نگذشت که دیدم داره دنبال میاد ول کن نبود....
سعی کرد برم تو جا های شلوغ تا نتونه پیدام کنه، در همین لحظه بود که یکی دستم و گرفت و گفت.. : ( میزی.. صبر کن...) میزی : خیلی ترسیده بودم و بلند جیغ زدم و یه ضربه ی محکم به صورتش زدم... وقتی به خودم آمدم دیدم الیزابت رو به روم ایستاده، صورتش رو گرفته و با عصبانیت داره بهم نگاه میکنه. علاوه بر اون همهی ادم ها هم با تعجب داشتن من رو نگاه میکردم... از روی خجالت لبخندی بهشون زدم و با صدای بلند گفت : (خواهرمه..) همین جا بود که دیدم اون پلیسه داره از پشت سر الیزابت نزدیک میشه.... خواستم دوباره فرار کنم اما الیزابت محکم تر دست مو گرفت و گفت : ( صبر میزی... صبر کن برا خودت بهتره......)
الیزابت : ديدم کارا نفس زنان داره به این سمت میاد وقتی ما رو دید از سرعتش کم کرد و ایستاد، رو به زمین خم شد و نفسی گرفت بعد دوباره با عجله از خیابان عبور کرد و کنار من ایستاد. میزی : تعجب زده به الیزابت نگاه میکردم یعنی این دو تا با هم بودن؟؟؟؟ اخه چرا!!! خواستم چيزي بگم که ماشین پلیس در چند قدمی ما ایستاد و الیزابت مجبورم کرد سوار بشم.... کارا : ذهنم پر از سوال شده بود یعنی میزی هانا رو کشته بود ؟؟؟ اگه نه پس چرا فرار کرد؟چرا وقتی عکس هانا رو دید جا خورد؟ و یک عالمه چرا دیگه که هیچ جوابی براش نداشتم....
خانم گودمن... خانم گودمن... کارا : با صدای همکارم به خودم امدم این اولین باری نبود که بعد چند سال بازجویی میکردم اما نمیدوستم چرا اینقدر استرس داشتم.... لباسم رو مرتب کردم، موهایم را از پشت بستم و لیوان قهوه را از روی میز برداشتم سعی کردم خونسرد به نظر بیام .... در را باز کردم و وارد اتاق شدم. میزی : یک خانم پلیس نسبتاً جوان مرا به اتاقی برد و روی صندلی نشاند قبل رفتن با صدای آهسته ای گفت : ( لطفا چند دقیقه صبر کنید ) میزی : با صدای بسته شدن در یکدفعه توی دلم خالی شد ترسیده بودم دیگه راه فراری نبود خودم رو آماده کردم تا باهاش رو به رو بشم سعی کردم آروم باشم... و به خودم قول دادم جز حقیقت چیزی نگم...
سعی کرد برم تو جا های شلوغ تا نتونه پیدام کنه، در همین لحظه بود که یکی دستم و گرفت و گفت.. : ( میزی.. صبر کن...) میزی : خیلی ترسیده بودم و بلند جیغ زدم و یه ضربه ی محکم به صورتش زدم... وقتی به خودم آمدم دیدم الیزابت رو به روم ایستاده، صورتش رو گرفته و با عصبانیت داره بهم نگاه میکنه. علاوه بر اون همهی ادم ها هم با تعجب داشتن من رو نگاه میکردم... از روی خجالت لبخندی بهشون زدم و با صدای بلند گفت : (خواهرمه..) همین جا بود که دیدم اون پلیسه داره از پشت سر الیزابت نزدیک میشه.... خواستم دوباره فرار کنم اما الیزابت محکم تر دست مو گرفت و گفت : ( صبر میزی... صبر کن برا خودت بهتره......)
الیزابت : ديدم کارا نفس زنان داره به این سمت میاد وقتی ما رو دید از سرعتش کم کرد و ایستاد، رو به زمین خم شد و نفسی گرفت بعد دوباره با عجله از خیابان عبور کرد و کنار من ایستاد. میزی : تعجب زده به الیزابت نگاه میکردم یعنی این دو تا با هم بودن؟؟؟؟ اخه چرا!!! خواستم چيزي بگم که ماشین پلیس در چند قدمی ما ایستاد و الیزابت مجبورم کرد سوار بشم.... کارا : ذهنم پر از سوال شده بود یعنی میزی هانا رو کشته بود ؟؟؟ اگه نه پس چرا فرار کرد؟چرا وقتی عکس هانا رو دید جا خورد؟ و یک عالمه چرا دیگه که هیچ جوابی براش نداشتم....
خانم گودمن... خانم گودمن... کارا : با صدای همکارم به خودم امدم این اولین باری نبود که بعد چند سال بازجویی میکردم اما نمیدوستم چرا اینقدر استرس داشتم.... لباسم رو مرتب کردم، موهایم را از پشت بستم و لیوان قهوه را از روی میز برداشتم سعی کردم خونسرد به نظر بیام .... در را باز کردم و وارد اتاق شدم. میزی : یک خانم پلیس نسبتاً جوان مرا به اتاقی برد و روی صندلی نشاند قبل رفتن با صدای آهسته ای گفت : ( لطفا چند دقیقه صبر کنید ) میزی : با صدای بسته شدن در یکدفعه توی دلم خالی شد ترسیده بودم دیگه راه فراری نبود خودم رو آماده کردم تا باهاش رو به رو بشم سعی کردم آروم باشم... و به خودم قول دادم جز حقیقت چیزی نگم...
۲.۴k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.