وسوسه شیرین:پارت پنجم
وسوسه شیرین:پارت پنجم
چشامو باز کردم..یه جای تاریک و سوت و کور..دستم از پشت به یه ستون بسته شده بود..میتونستم حدس بزنم اینجا یه سلول زندانه..یه صندلی جلوم بود..مث اینکه قرار نیس به همین سادگی تو زندان بمونم..صدای باز شدن در سلولم اومد..ریک بود..همون غیافه پوکر و نسبتا اخم کرده..اومد و جلوم نشست..
_چچی از جونم میخوایین...
خب..از اسمت شروع میکنیم..
_چرا باید اسممو بهت بگم؟
صداشو برد بالا اسمت..
_هووو چته..اسمم ا٫ته...
خب ا٫ت..قبل آخرالزمان چه کار بودی؟
_سروان بودم..جدا این سوالا به چه کارت میاد..
پس که اینطور..تا دو روز پیش چه پستی داشتی؟
_فرمانده گروه بازماندگانی که قبلا پدرم فرماندش بود..
چطور تو اون وضعیت گیر افتادین؟
_اهههه گلوم خشک شد..جدا اینهمه سوال و جواب واس چیه؟
سوالمو با سوال جواب نده ا٫ت..
_میخواستیم از یه میانبور بریم..اههه گله واکرا به منطقمون حمله کردن و نیمی از مردممونو خوردن و جر وا جر کردن..اینو میخواستی بشنوی؟؟؟
چرا مابقی بازمانده ها رو کشتی؟
_نمیخواستم ببینم دارن زجر میکشن..اونا از تبدیل شدن به واکر میترسیدن..منم خلاص کردمشون...
دوباره میگم..چرا کشتیشون؟
_بابا بیخیال مشکل شنوایی چیزی داری؟گفتم فقط خلاص کردمشون
از تکرار کردن حرفام خوشم نمیاد...
_اهههه تو حتی ازون نیگانه هم رو مخ تری نمیفه...
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه سیلی محکم بهم زد..
ازین به بعد اینطور ازت بازجویی میکنم(با داد حرف میزد)
از رو صندلیش بلند شد و چاقوی توی جیبشو دراورد..
_همتون یه مشت روانی هستین که یه جامعه تشکیل دادین..مگه نمیفهمی میگم خواستم زجر نکشن(با بغض و داد)
سرمو انداختم پایین..اشکام دیدمو تار کرده بودن..اومد نزدیکمو چونمو گرفتو سرم رو آورد بالا..
از کجا بهت اعتماد کنم و بزارم تو تو جامعه ی من بمونی هوم؟چندین هزار نفر تو جامعه من زندگی میکنن..اگه تو ینفر باعث از بین رفتنشون بشی چی؟ها؟(با داد)
نتونستم اشکامو تحمل کنم..بغضم ترکید و همونطور که گریه میکردم
_خب با اون چاقوی کوفتی کارمو تموم کن...خسته شدمم..از بی کفایتیم..تمومش کن..فقط انقد آزارم نده..تو این دو روز به اندازه صد سال سختی کشیدم..دیگه تو اینطور با من رفتار نکن...
همونطور که صورتمو با دستش نگه داشته بود و تو چشام زل زده بود..یهو صدای داد و بیداد و بعدشم باز شدن در سلول من اومد..
چشامو باز کردم..یه جای تاریک و سوت و کور..دستم از پشت به یه ستون بسته شده بود..میتونستم حدس بزنم اینجا یه سلول زندانه..یه صندلی جلوم بود..مث اینکه قرار نیس به همین سادگی تو زندان بمونم..صدای باز شدن در سلولم اومد..ریک بود..همون غیافه پوکر و نسبتا اخم کرده..اومد و جلوم نشست..
_چچی از جونم میخوایین...
خب..از اسمت شروع میکنیم..
_چرا باید اسممو بهت بگم؟
صداشو برد بالا اسمت..
_هووو چته..اسمم ا٫ته...
خب ا٫ت..قبل آخرالزمان چه کار بودی؟
_سروان بودم..جدا این سوالا به چه کارت میاد..
پس که اینطور..تا دو روز پیش چه پستی داشتی؟
_فرمانده گروه بازماندگانی که قبلا پدرم فرماندش بود..
چطور تو اون وضعیت گیر افتادین؟
_اهههه گلوم خشک شد..جدا اینهمه سوال و جواب واس چیه؟
سوالمو با سوال جواب نده ا٫ت..
_میخواستیم از یه میانبور بریم..اههه گله واکرا به منطقمون حمله کردن و نیمی از مردممونو خوردن و جر وا جر کردن..اینو میخواستی بشنوی؟؟؟
چرا مابقی بازمانده ها رو کشتی؟
_نمیخواستم ببینم دارن زجر میکشن..اونا از تبدیل شدن به واکر میترسیدن..منم خلاص کردمشون...
دوباره میگم..چرا کشتیشون؟
_بابا بیخیال مشکل شنوایی چیزی داری؟گفتم فقط خلاص کردمشون
از تکرار کردن حرفام خوشم نمیاد...
_اهههه تو حتی ازون نیگانه هم رو مخ تری نمیفه...
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه سیلی محکم بهم زد..
ازین به بعد اینطور ازت بازجویی میکنم(با داد حرف میزد)
از رو صندلیش بلند شد و چاقوی توی جیبشو دراورد..
_همتون یه مشت روانی هستین که یه جامعه تشکیل دادین..مگه نمیفهمی میگم خواستم زجر نکشن(با بغض و داد)
سرمو انداختم پایین..اشکام دیدمو تار کرده بودن..اومد نزدیکمو چونمو گرفتو سرم رو آورد بالا..
از کجا بهت اعتماد کنم و بزارم تو تو جامعه ی من بمونی هوم؟چندین هزار نفر تو جامعه من زندگی میکنن..اگه تو ینفر باعث از بین رفتنشون بشی چی؟ها؟(با داد)
نتونستم اشکامو تحمل کنم..بغضم ترکید و همونطور که گریه میکردم
_خب با اون چاقوی کوفتی کارمو تموم کن...خسته شدمم..از بی کفایتیم..تمومش کن..فقط انقد آزارم نده..تو این دو روز به اندازه صد سال سختی کشیدم..دیگه تو اینطور با من رفتار نکن...
همونطور که صورتمو با دستش نگه داشته بود و تو چشام زل زده بود..یهو صدای داد و بیداد و بعدشم باز شدن در سلول من اومد..
۵۳۶
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.