رمان پاستیل های بنفش
بخش اول:دری برای باز شدن
من به چند چیز عجیب درمورد گربه موج سوار پی بردم
اولین چیز:او یک گربه موج سوار بود.
دومین چیز:روی تیشرتش نوشته بود:(گربه ها رئیس سگ های اشغال)
ک.پ:حالا به سگ دوست ها بر نخوره...
سومین چیز:یک چتر بسته در دستش بود.
گویی نگران این بود که ناگهان تا مغز استخوان خیس شو؛ولی وقتی دقیق به آن فکر میکنی در میابی که این کار دقیقا برعکس موج سواری است.
آخرین چیز:به نظر میرسد که کسی به جز من اورا در ساحل نمیبیند
روی یکی از موج های خوب دریا سوار شده بود و خیلی نرم،موج سواری میکرد ولی همین که به چند قدمی ساحل رسید،به اشتباه چترش را باز کرد.
ناگهان طوفان اورا به سمت آسمان برد و از بیخ گوش مرغ دریایی رد شد.
حتی مرغ دریایی هم متوجه حضور او نشد.
گربه موج سوار مانند بادبادکی خیره شده بهم دست تکان داد.
کت سیاه و سفید به سبک پنگوئن ها پوشیده به طرز شگف آوری برایم آشنا میآمد.
زبر لب زمزمه کرد: (کِرِنشا)
سپس نگاهی به دور و برم انداختم.
از جلوی آدم هایی که قلعه های شنی می ساختند با بشقاب پرنده بازی میکردند و دنبال خرچنگ ها میدویدند،گذر کردم ولی کسی را ندیدم که به گربهی معلق در آسماننگاه کند.
چشم هایم را محکم به هم فشردم و خیلی آهسته تا ده شمردم.
بنظرم ده ثانیه برای اینکه دیوانه نشوم،
زمان مناسبی بود.
یک دفعه همه چیز دور سرم چرخید؛این احساس وقتهایی که گرسنه هستم به سراغم می آید.
آن روز بجز صبحانه چیز دیگری نخورده بودم.
وقتی چشمانم را باز کردم نفسی راحت کشیدم .
چون خبری از گربه نبود و آسمان بیکران عاری از هرچیزی بود.
کمی آن طرف تر،چتری غول پیکر به ماسه های شنی برخورد کرد.
چتر به رنگ قرمز و زرد بود و رویش تصاویری از موش های فسقلی خندان به چشم میخورد.
روی دسته ب چتر با مداد رنگی نوشه شده بود: (این چتر مال کِرنشاست) دوباره چشم هایم را بستم، تا ده شمردم و باز کردم.
چتر یا موشک یا اصلا هرکوفت دیگری که بود، درست مانند گربه غیب شده بود.
ماه ژوئن داشت به پایان خودش نزدیک میشد، هوا گرم و خوشایند بود، ولی من بودنم یخ بسته بود.
احساس میکردم میخواهم در استخری با عمق زیاد بپرم.
درست همانند مسیری که پیش میروید ولی هنوز به آن نرسیده اید و این راهم میدانید که راه برگشتی وجود ندارد..
پایان بخش اول
پ.ن:لایکو بکوب که بهم انرژی میدی
و اگر دوس داری بخش ۲ رو بزارم حتما بم بگو
من به چند چیز عجیب درمورد گربه موج سوار پی بردم
اولین چیز:او یک گربه موج سوار بود.
دومین چیز:روی تیشرتش نوشته بود:(گربه ها رئیس سگ های اشغال)
ک.پ:حالا به سگ دوست ها بر نخوره...
سومین چیز:یک چتر بسته در دستش بود.
گویی نگران این بود که ناگهان تا مغز استخوان خیس شو؛ولی وقتی دقیق به آن فکر میکنی در میابی که این کار دقیقا برعکس موج سواری است.
آخرین چیز:به نظر میرسد که کسی به جز من اورا در ساحل نمیبیند
روی یکی از موج های خوب دریا سوار شده بود و خیلی نرم،موج سواری میکرد ولی همین که به چند قدمی ساحل رسید،به اشتباه چترش را باز کرد.
ناگهان طوفان اورا به سمت آسمان برد و از بیخ گوش مرغ دریایی رد شد.
حتی مرغ دریایی هم متوجه حضور او نشد.
گربه موج سوار مانند بادبادکی خیره شده بهم دست تکان داد.
کت سیاه و سفید به سبک پنگوئن ها پوشیده به طرز شگف آوری برایم آشنا میآمد.
زبر لب زمزمه کرد: (کِرِنشا)
سپس نگاهی به دور و برم انداختم.
از جلوی آدم هایی که قلعه های شنی می ساختند با بشقاب پرنده بازی میکردند و دنبال خرچنگ ها میدویدند،گذر کردم ولی کسی را ندیدم که به گربهی معلق در آسماننگاه کند.
چشم هایم را محکم به هم فشردم و خیلی آهسته تا ده شمردم.
بنظرم ده ثانیه برای اینکه دیوانه نشوم،
زمان مناسبی بود.
یک دفعه همه چیز دور سرم چرخید؛این احساس وقتهایی که گرسنه هستم به سراغم می آید.
آن روز بجز صبحانه چیز دیگری نخورده بودم.
وقتی چشمانم را باز کردم نفسی راحت کشیدم .
چون خبری از گربه نبود و آسمان بیکران عاری از هرچیزی بود.
کمی آن طرف تر،چتری غول پیکر به ماسه های شنی برخورد کرد.
چتر به رنگ قرمز و زرد بود و رویش تصاویری از موش های فسقلی خندان به چشم میخورد.
روی دسته ب چتر با مداد رنگی نوشه شده بود: (این چتر مال کِرنشاست) دوباره چشم هایم را بستم، تا ده شمردم و باز کردم.
چتر یا موشک یا اصلا هرکوفت دیگری که بود، درست مانند گربه غیب شده بود.
ماه ژوئن داشت به پایان خودش نزدیک میشد، هوا گرم و خوشایند بود، ولی من بودنم یخ بسته بود.
احساس میکردم میخواهم در استخری با عمق زیاد بپرم.
درست همانند مسیری که پیش میروید ولی هنوز به آن نرسیده اید و این راهم میدانید که راه برگشتی وجود ندارد..
پایان بخش اول
پ.ن:لایکو بکوب که بهم انرژی میدی
و اگر دوس داری بخش ۲ رو بزارم حتما بم بگو
۱۰.۶k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.