Vampire and human love Part 10
کوک«همون؟
ا.ت«همون جوابی ک بهت دادم... بازم از سر اجباره...
خوب... یهو شروع کردن ب گفتن اسما و هرکسی وارد میشد... ما بهشون سلام میکردیم و راهنمایی شون میکردیم.. حوصلهم سر رفته بود ک آخرین مهمون اومد...
ا.ت«آخییش تموم شد..
کوک«انگار از این کارا زیاد نکردی
ا.ت«تو خیلی کردی؟
کوک«حداقل این دومیشه
با نگاهای تاسف آور نگاش کردم
ا.ت«باشه آقای پر تجربه.. من میرم اونور یه سر بزنم
کوک«زود برگرد...
وقتی رفتم کلی از دوستام اینجا بودن.. دلم میخواست از شدت خوشحالی جیغ بزنم...
ا.ت«سلاااممم
میا«سلام پرنسس جوننمم
هان بیول«وااووو سلامم
یونگ سو«میبینم کههه... دخترمون بزرگ شده میخاد ازدواج کنه
ا.ت«اوهومم.. بیاید بریم توی باغ بحرفیم اینجا شلوغه
«چند مین بعد»
ا.ت«بچها من دستشویی دارم باید برم..
میا«زود بیا
هوم کوچیکی گفتمو رفتم توی قصر(الان مثلا رفت سرویس و برگشت:/) داشتم میرفتم باغ ک یکی جلومو گرفت.. طبیعتا شبیه کوک بود ولی بوش ناآشنا بود! سرمو اوردم بالا ک یه مردیو دیدم
ا.ت«بفرمایید؟
مرده«باهام بیا..
دستمو محکم گرفتو کشوندم تو یکی از اتاقای قصر... سعی داشت ببوستم و من یه جیغ بلند کشیدم
«کوک ویو»
داشتم مهمونی رو نظاره میکردم ک یه دختره اومد پیشم و نشست رو پاهام
لیا«میبینم تنهایی... ا.ت ارزش تورو نداره! اون یه احمقه
هولش دادم ک از روپاهام رفت اونور...
کوک«اون ارزشش خیلی بالاتر از توعه.. قابل توصیف نیست!
بعدم به نگهابانا گفتم چیشده و بردنش.. فهمیدم خاهر ناتنی ا.تس و خانوادش کلی عذرخواهی کردن... توی همین فکرا بودم ک صدای جیغ خفه ای اومد... صداش خیلی شبیه ا.ت بود پس صداشو دنبال کردم تا رسیدم به یکی از اتاقا... درو کوبیدم ک با صحنه ای ک روبرو شدم خشک شدم.. یه مرده سعی داشت ببوسش؟ پرتش کردم اونور و رفتم سراغ ا.ت
کوک«خوبی؟ چیزیت نشد
نفس نفس میزد
ا.ت«خ.. خو.. خوبم...
و بغلم کرد.. سرشو نوازش کردمو گفتم«هیچی نیست
بعد چند مین آروم شد
ا.ت«میخوام برم پیش دوستام.. م.. میشه.. باهام بیای؟
«ا.ت ویو»
واقعا ترسیده بودمو حضور کوک رو نیاز داشتم
کوک«باشه
لبخندی زدمو بلند شدیم.. یه دستشو گذاشت پشت گردنم و با اونیکی دستش دستمو گرفت و راه افتادیم...
کوک«بهتری؟
ا.ت«اوهوم
کوک«خواهرت...
ا.ت«نگو ک اومده پیشت...بعدا خودت همه چیو میفهمی!
رفتیم سمت بچها و دویدم پیششون
ا.ت«من اومدممم
میا«خیلی دیر کردی.. چی شد؟
ا.ت«هیچی.. دستشویی پر بود..
کوک«(تو دلش) ینی نمیخواد بگه؟ ینی میخواد دردشو تنهایی بکشه؟
شروع کردن به حرف زدن ک یکیشون چشمش به من افتاد
«خوب برگردیم به ا.ت»
داشتیم حرف میزدیم ک یونگ سو عین جن زده ها شد... رد چشمشو دنبال کردیم ک رسیدیم به کوک و همه بلند شدن تعظیم کردن... منم از شدت خنده پهن زمین شده بودم
ا.ت«همون جوابی ک بهت دادم... بازم از سر اجباره...
خوب... یهو شروع کردن ب گفتن اسما و هرکسی وارد میشد... ما بهشون سلام میکردیم و راهنمایی شون میکردیم.. حوصلهم سر رفته بود ک آخرین مهمون اومد...
ا.ت«آخییش تموم شد..
کوک«انگار از این کارا زیاد نکردی
ا.ت«تو خیلی کردی؟
کوک«حداقل این دومیشه
با نگاهای تاسف آور نگاش کردم
ا.ت«باشه آقای پر تجربه.. من میرم اونور یه سر بزنم
کوک«زود برگرد...
وقتی رفتم کلی از دوستام اینجا بودن.. دلم میخواست از شدت خوشحالی جیغ بزنم...
ا.ت«سلاااممم
میا«سلام پرنسس جوننمم
هان بیول«وااووو سلامم
یونگ سو«میبینم کههه... دخترمون بزرگ شده میخاد ازدواج کنه
ا.ت«اوهومم.. بیاید بریم توی باغ بحرفیم اینجا شلوغه
«چند مین بعد»
ا.ت«بچها من دستشویی دارم باید برم..
میا«زود بیا
هوم کوچیکی گفتمو رفتم توی قصر(الان مثلا رفت سرویس و برگشت:/) داشتم میرفتم باغ ک یکی جلومو گرفت.. طبیعتا شبیه کوک بود ولی بوش ناآشنا بود! سرمو اوردم بالا ک یه مردیو دیدم
ا.ت«بفرمایید؟
مرده«باهام بیا..
دستمو محکم گرفتو کشوندم تو یکی از اتاقای قصر... سعی داشت ببوستم و من یه جیغ بلند کشیدم
«کوک ویو»
داشتم مهمونی رو نظاره میکردم ک یه دختره اومد پیشم و نشست رو پاهام
لیا«میبینم تنهایی... ا.ت ارزش تورو نداره! اون یه احمقه
هولش دادم ک از روپاهام رفت اونور...
کوک«اون ارزشش خیلی بالاتر از توعه.. قابل توصیف نیست!
بعدم به نگهابانا گفتم چیشده و بردنش.. فهمیدم خاهر ناتنی ا.تس و خانوادش کلی عذرخواهی کردن... توی همین فکرا بودم ک صدای جیغ خفه ای اومد... صداش خیلی شبیه ا.ت بود پس صداشو دنبال کردم تا رسیدم به یکی از اتاقا... درو کوبیدم ک با صحنه ای ک روبرو شدم خشک شدم.. یه مرده سعی داشت ببوسش؟ پرتش کردم اونور و رفتم سراغ ا.ت
کوک«خوبی؟ چیزیت نشد
نفس نفس میزد
ا.ت«خ.. خو.. خوبم...
و بغلم کرد.. سرشو نوازش کردمو گفتم«هیچی نیست
بعد چند مین آروم شد
ا.ت«میخوام برم پیش دوستام.. م.. میشه.. باهام بیای؟
«ا.ت ویو»
واقعا ترسیده بودمو حضور کوک رو نیاز داشتم
کوک«باشه
لبخندی زدمو بلند شدیم.. یه دستشو گذاشت پشت گردنم و با اونیکی دستش دستمو گرفت و راه افتادیم...
کوک«بهتری؟
ا.ت«اوهوم
کوک«خواهرت...
ا.ت«نگو ک اومده پیشت...بعدا خودت همه چیو میفهمی!
رفتیم سمت بچها و دویدم پیششون
ا.ت«من اومدممم
میا«خیلی دیر کردی.. چی شد؟
ا.ت«هیچی.. دستشویی پر بود..
کوک«(تو دلش) ینی نمیخواد بگه؟ ینی میخواد دردشو تنهایی بکشه؟
شروع کردن به حرف زدن ک یکیشون چشمش به من افتاد
«خوب برگردیم به ا.ت»
داشتیم حرف میزدیم ک یونگ سو عین جن زده ها شد... رد چشمشو دنبال کردیم ک رسیدیم به کوک و همه بلند شدن تعظیم کردن... منم از شدت خنده پهن زمین شده بودم
۱۵.۴k
۱۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.