تک پارتی جیهوپـــ
+دستمو ول کن روانی...
میتونست تا صبح حرف بزنه، ولی کسی مثل جیهوپ، وقتی نمیخواد توجه کنه، واقعا توجه نمیکنه... بالاخره تونست ات و هرطور ک شده مجبور کنه باهاش ب سالن سی ک بیاد...اروم اروم سمت وسط سیرک، محل اجرا رفت...با میکروفونی ک کنار لبش بود حتی کیلومتر ها دورتر هم میتونستن صداشو بشنون...تماشاچیا با تعجب بهشون زل زده بودن...قرار بود ب زندانی شدن حیوونایی ک نمیدونن چ خبره سرگرم بشن، ن با دوتا ادم...دوباره همون لبخند بزرگ فیکشو زد و ب تماشاچیا خیره شد...
_چ چیزی سرگرم کننده از شنیدن دروغهای خنده دار؟
محکم بازوهای ات و توی دستای کشیدش فشار میده...
_بگو ات...همه منتظرن دروغ بگی...کار سختیه؟ تو کل عمرت و بهم دروغ گفتی...
با دیدن اتی ک حتی ی کلمه هم از سر تعجب نتونست بگه، صورتشو دوباره سمت تماشاچیا برگردوند...
_بزارین خودم براتون تعریف کنم...
_اون همه ی سعیشو کرد...ولی وقتی رفت فهمید چرا همچین کاری کرده...اون فکر میکرد اگر ترکم کنه فرقی با کشتنم نداره...
دستشو با تمسخر سمت صورت ات برد و چندباری نوازش کرد...
_ن عزیزم، ن...تو فکر میکنی اگ ترکم کنی میمیرم، ولی من وقتی میمیرم ک باشی ولی اونقدر سرد و بی روح ک خودم عقب بکشم...
دوباره سمت تماشاچیا برگشت...ببنی فیکشو رو زمین انداخت...
_اون بهم گفت برام بهترینارو ارزو داره...ولی حتی تو چشمامم ک نگاه میکنه عذاب وجدان داره...
_تو بهم گفتی بعد من عاشق هیچکس نمیشی، ولی چقدر سریع حرفت تغییر کرد...
شروع کرد ب قهقهه زدن...اینجوری تعریف کردن براش جالب تر میشد...
_میخواستم نگهت دارم...دقیقا مثل چیزی ک خودم پیدا کردم...
_تو میتونی بری باهاش ازدواج کنی، ولی میدونی بهش چی گفتم؟...تو خیلی بیرحمی...برات فرقی نداره با بقیه چیکار میکنی تا وقتی ک خودت حالت خوب باشه...
ات تا الان حرفی نزد...از نظر مردم شخصی ب نظر میرسید ک فقط بلده با قلب مردم بازی کنه، ولی تا قبل ازینکه صداش دربیاد...
+دوربین، دوربین از همشون عکس گرفت
+دخترای توی دوربین...فنای دخترت کــ...
+میدونم دلت واسه قبلنا تنگ شده...فقط کافیه بگی...درسته برام اهمیتی نداره، ولی یادت باشه، ما هردومون همدیگرو بازی دادیم...
میتونست تا صبح حرف بزنه، ولی کسی مثل جیهوپ، وقتی نمیخواد توجه کنه، واقعا توجه نمیکنه... بالاخره تونست ات و هرطور ک شده مجبور کنه باهاش ب سالن سی ک بیاد...اروم اروم سمت وسط سیرک، محل اجرا رفت...با میکروفونی ک کنار لبش بود حتی کیلومتر ها دورتر هم میتونستن صداشو بشنون...تماشاچیا با تعجب بهشون زل زده بودن...قرار بود ب زندانی شدن حیوونایی ک نمیدونن چ خبره سرگرم بشن، ن با دوتا ادم...دوباره همون لبخند بزرگ فیکشو زد و ب تماشاچیا خیره شد...
_چ چیزی سرگرم کننده از شنیدن دروغهای خنده دار؟
محکم بازوهای ات و توی دستای کشیدش فشار میده...
_بگو ات...همه منتظرن دروغ بگی...کار سختیه؟ تو کل عمرت و بهم دروغ گفتی...
با دیدن اتی ک حتی ی کلمه هم از سر تعجب نتونست بگه، صورتشو دوباره سمت تماشاچیا برگردوند...
_بزارین خودم براتون تعریف کنم...
_اون همه ی سعیشو کرد...ولی وقتی رفت فهمید چرا همچین کاری کرده...اون فکر میکرد اگر ترکم کنه فرقی با کشتنم نداره...
دستشو با تمسخر سمت صورت ات برد و چندباری نوازش کرد...
_ن عزیزم، ن...تو فکر میکنی اگ ترکم کنی میمیرم، ولی من وقتی میمیرم ک باشی ولی اونقدر سرد و بی روح ک خودم عقب بکشم...
دوباره سمت تماشاچیا برگشت...ببنی فیکشو رو زمین انداخت...
_اون بهم گفت برام بهترینارو ارزو داره...ولی حتی تو چشمامم ک نگاه میکنه عذاب وجدان داره...
_تو بهم گفتی بعد من عاشق هیچکس نمیشی، ولی چقدر سریع حرفت تغییر کرد...
شروع کرد ب قهقهه زدن...اینجوری تعریف کردن براش جالب تر میشد...
_میخواستم نگهت دارم...دقیقا مثل چیزی ک خودم پیدا کردم...
_تو میتونی بری باهاش ازدواج کنی، ولی میدونی بهش چی گفتم؟...تو خیلی بیرحمی...برات فرقی نداره با بقیه چیکار میکنی تا وقتی ک خودت حالت خوب باشه...
ات تا الان حرفی نزد...از نظر مردم شخصی ب نظر میرسید ک فقط بلده با قلب مردم بازی کنه، ولی تا قبل ازینکه صداش دربیاد...
+دوربین، دوربین از همشون عکس گرفت
+دخترای توی دوربین...فنای دخترت کــ...
+میدونم دلت واسه قبلنا تنگ شده...فقط کافیه بگی...درسته برام اهمیتی نداره، ولی یادت باشه، ما هردومون همدیگرو بازی دادیم...
۴۱.۰k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.