گس لایتر/پارت ۸۲
از زبان بورام:
عصر بود... تلفنی با اوما صحبت میکردم... گفته بودم میخوام تنها زندگی کنم... اما از وجود جونگکوک توی زندگی من مطلع نبود... نمیدونست اون برام خونه اجاره کرده!
همزمان با تلفن مشغول جمع کردن چمدونم بودم...برای یک هفته توی ایتالیا برنامه ریخته بودم...از توی کمد، لباسایی که احتیاج داشتمو از رگال برمیداشتم...احساس کردم صدای در رو شنیدم...شک نداشتم خودش بود!...
به طور نامحسوسی از اوما خداحافظی کردم... خودم رو سرگرم کارم کردم...قصد داشتم به طور واضح بهش بی اعتنایی کنم...
عمیقا ازش عصبانی بودم!
از زبان نویسنده:
با قدم های آهسته اما محکم پله ها رو به مقصد طبقه ی بالا طی کرد...به در اتاق نیمه باز رسید...از لای در دخترو دید که وسایلشو جمع میکرد...
خوب میدونست ک بورام صدای پاشو شنیده!
با این حال بازم بهش پشت کرده!
دختر عمدا بی اعتنایی میکرد...
به در اتاق تکیه داده بود و با تعجبی ک بروزش نمیداد مشغول تماشای دختر بود که مشغول جمع کردن وسایلش بود...بعد از چند دقیقه سکوت آزاردهنده حاکم بر فضای اتاق و شکست:
داری چیکار میکنی؟!
سکوت!
قدمی به جلو برداشت...ظاهرا بورام به جز لباس چیزای دیگه هم روی تخت گذاشته بود... به آرومی جلو رفت... وقتی چشمش به روی تخت افتاد کنجکاو شد... نزدیک شد و به سمتش دست برد... پاسپورت بود... با تعجب آمیخته با خشم ابروهاشو درهم کشید!...فاصله خودش و دخترو ب حداقل رسوند و روبروی دختر ایستاد...و پاسپورت و جلوی صورتش گرفت و نگاه جدیشو به چشمای بورام دوخت:
این چیه؟!
-پاسپورت...
با نگاهی اخم آلود پرسید:
کجا میخوای بری؟
.....-
باز هم سکوت...
جونگکوک: باشه... جواب نده...
اما پاسپورت پیش من میمونه!
به محض تموم شدن جملهاش از اتاق خارج شد... بورام از عصبانیت دستاشو مشت کرد و دستپاچه به دنبالش رفت...
-هی جئون!
با توام!!
پاسپورت و پس بده!!!..
اهمیتی نداد و از پله ها پایین رفت... بورام برای اینکه بهش برسه تقریبا میدوید... پایین پله ها بهش رسید... دستشو دراز کرد و روی شونهش گذاشت که جونگکوک با یه حرکت به سمتش برگشت و هلش داد!
پشتش به دیوار خورد... جفت دستای بورام رو به دیوار زد و مچ دستاشو با یه دستش قفل کرد... بورام از شدت عصبانیت چشماشو تا آخرین حد باز کرده بود... اخم غلیظش تموم پیشونیشو چروک انداخته بود... دندوناشو روی هم فشار میداد و بدون این که از هم فاصلشون بده با غضب غرید:
ولم کن!!!
با دیدن این چهره ی بورام گوشه ی لبش کشیده شد... پوزخند زد... اما لبخندش مثل ریختن نفت روی آتیش بورام بود... جرّی تر میشد... مثل همیشه خونسرد بود:
عصبانیتت خیلی جذابه...
اینکه رام نشدنی هستی منحصر به فردت میکنه!
بعد از اتمام جمله اش سرشو به سمت لباش کج کرد تا بورام رو ببوسه... شاید فقط یک میلیمتر با لبهای بورام فاصله داشت که ناگهان متوقف شد...
نبوسیدش!...
خنده بی صدایی کرد و به عقب برگشت: نه!خوشم نیومد!
بوسیدنت تو این پوزیشن خیلی کلیشه ایه!... عین کیدراما میشه
عصر بود... تلفنی با اوما صحبت میکردم... گفته بودم میخوام تنها زندگی کنم... اما از وجود جونگکوک توی زندگی من مطلع نبود... نمیدونست اون برام خونه اجاره کرده!
همزمان با تلفن مشغول جمع کردن چمدونم بودم...برای یک هفته توی ایتالیا برنامه ریخته بودم...از توی کمد، لباسایی که احتیاج داشتمو از رگال برمیداشتم...احساس کردم صدای در رو شنیدم...شک نداشتم خودش بود!...
به طور نامحسوسی از اوما خداحافظی کردم... خودم رو سرگرم کارم کردم...قصد داشتم به طور واضح بهش بی اعتنایی کنم...
عمیقا ازش عصبانی بودم!
از زبان نویسنده:
با قدم های آهسته اما محکم پله ها رو به مقصد طبقه ی بالا طی کرد...به در اتاق نیمه باز رسید...از لای در دخترو دید که وسایلشو جمع میکرد...
خوب میدونست ک بورام صدای پاشو شنیده!
با این حال بازم بهش پشت کرده!
دختر عمدا بی اعتنایی میکرد...
به در اتاق تکیه داده بود و با تعجبی ک بروزش نمیداد مشغول تماشای دختر بود که مشغول جمع کردن وسایلش بود...بعد از چند دقیقه سکوت آزاردهنده حاکم بر فضای اتاق و شکست:
داری چیکار میکنی؟!
سکوت!
قدمی به جلو برداشت...ظاهرا بورام به جز لباس چیزای دیگه هم روی تخت گذاشته بود... به آرومی جلو رفت... وقتی چشمش به روی تخت افتاد کنجکاو شد... نزدیک شد و به سمتش دست برد... پاسپورت بود... با تعجب آمیخته با خشم ابروهاشو درهم کشید!...فاصله خودش و دخترو ب حداقل رسوند و روبروی دختر ایستاد...و پاسپورت و جلوی صورتش گرفت و نگاه جدیشو به چشمای بورام دوخت:
این چیه؟!
-پاسپورت...
با نگاهی اخم آلود پرسید:
کجا میخوای بری؟
.....-
باز هم سکوت...
جونگکوک: باشه... جواب نده...
اما پاسپورت پیش من میمونه!
به محض تموم شدن جملهاش از اتاق خارج شد... بورام از عصبانیت دستاشو مشت کرد و دستپاچه به دنبالش رفت...
-هی جئون!
با توام!!
پاسپورت و پس بده!!!..
اهمیتی نداد و از پله ها پایین رفت... بورام برای اینکه بهش برسه تقریبا میدوید... پایین پله ها بهش رسید... دستشو دراز کرد و روی شونهش گذاشت که جونگکوک با یه حرکت به سمتش برگشت و هلش داد!
پشتش به دیوار خورد... جفت دستای بورام رو به دیوار زد و مچ دستاشو با یه دستش قفل کرد... بورام از شدت عصبانیت چشماشو تا آخرین حد باز کرده بود... اخم غلیظش تموم پیشونیشو چروک انداخته بود... دندوناشو روی هم فشار میداد و بدون این که از هم فاصلشون بده با غضب غرید:
ولم کن!!!
با دیدن این چهره ی بورام گوشه ی لبش کشیده شد... پوزخند زد... اما لبخندش مثل ریختن نفت روی آتیش بورام بود... جرّی تر میشد... مثل همیشه خونسرد بود:
عصبانیتت خیلی جذابه...
اینکه رام نشدنی هستی منحصر به فردت میکنه!
بعد از اتمام جمله اش سرشو به سمت لباش کج کرد تا بورام رو ببوسه... شاید فقط یک میلیمتر با لبهای بورام فاصله داشت که ناگهان متوقف شد...
نبوسیدش!...
خنده بی صدایی کرد و به عقب برگشت: نه!خوشم نیومد!
بوسیدنت تو این پوزیشن خیلی کلیشه ایه!... عین کیدراما میشه
۱۵.۴k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.