p1
با وارد شدن در بار ، بوی تند الکل و سیگار هجومی به سمتم آورد . سرفه ای میکنم و به سمت صندلی های جلوی بارتندر میروم . صندلی های بلندی داشت که مناسب قد من نبود . با پا بلندی با کفش های گرون قیمتم روی یکی از صندلی ها ، کنار مردی مینشینم .
روی میز میزنم و رو به بارتندر میکنم .
ببخشید ، یک آب جوی خنک .
کسی نمیاید بار که فقط آب جو بخورد ، اما همان آب جو هم به اندازه ی کافی برای من الکل داشت . به اندازه ای که به گریه ام بی اندازد و نسخم کند .
همان کاری که او باهام کرد !
با خوردن دود خاکستری رنگ سیگار به صورتم ، سرفه ای میکنم .
- اوه ، ببخشید !
مردی که سر تا پا مشکی پوشیده بود و روی صندلی کناری ام نشسته بود این را میگوید . کلاهی بر سر داشت که به خاطر آن چهره اش مخفی بود . سرم را به معنای مهم نیست تکان میدهم . به لیوان آب جوی رو به روی نگاه میکنم . همانند اینه بازتابم را نشان میداد . لبخندی میزنم . کجاییی ؟
- ببخشید ، شما به نظر کم سن و سال می آیید . چرا آمدید اینجا ؟
او صدای مردونه و خش داری داشت . نفس عمیقی میکشم و واقعیت را میگویم .
عاشق شدم !
عشق آدم را از اتاق کوچک و ساده اش به دور از خورشید و ماه ، به اینجا می آورد .
- چند سال دارید ؟
کمی از سوالات مرد کلاه به سر آزرده میشوم و با کلافگی و حرصی که نمیتوانستم پنهانش کنم میگویم .
۱۸ سال !.
بدون معطلی میپرسد و درنگی نمیکند .
- داستانت رو برام تعریف کن ، زیبا رو !
با یاد آوری گذشته بغضم میگیرد اما به درد دل نیاز داشتم . نفس عمیق و صدا داری میکشم .
۱۲ سال داشتم . دختری به دور از همه ، شیفته ی رمان های فرانسوی و داستایوفسکی و قهوه های تلخی که به اجبار برای بزرگتر نشان دادن خودش میخورد . دختری که خیلی بیرون نمیرفت ، معلم خصوصی داشت و تنها دوستانش خدمتکاران عمارت پدرش بودند . دختری که میخواست نشون بده مستقله و خودش کار هاش رو میکرد . دختری که ساعت های توی زیر شیروانی با شمع کوچکی کتاب میخوند . آن موقع تازه جلد اول کتاب دزیره رو خونده بودم و ارزو میکردم دزیره باشم و برای خودم ناپلئونی داشته باشم . که با پسر عموی ۲۱ ساله ام آشنا شدم که به تازگی پدرش را از دست داده بود و از مارسی آمده بود پیش ما . من دل در گروی او گذاشتم و او رفت . هیچوقت بهش چیزی نگفتم . برای اینکه دوباره به جای انسان ها دل به شخصیت های داستانی ببندم ، دوباره شروع کردم به کتاب خوندن . آن موقعه جلد دوم دزیره را خوندم و فهمیدم ، دزیره بودن یعنی دوستش داری و میدونی قرار نیس مال تو باشه و من همیشه دزیره بودم . مامانم میگفت هیچوقت دنبالش نرو و از سرت می افته اما الان شیش سال گذشته و من هنوز با فکر اون شب ها به خواب میروم . الان هم به مارسی اومدم برای پیدا کردنش .
روی میز میزنم و رو به بارتندر میکنم .
ببخشید ، یک آب جوی خنک .
کسی نمیاید بار که فقط آب جو بخورد ، اما همان آب جو هم به اندازه ی کافی برای من الکل داشت . به اندازه ای که به گریه ام بی اندازد و نسخم کند .
همان کاری که او باهام کرد !
با خوردن دود خاکستری رنگ سیگار به صورتم ، سرفه ای میکنم .
- اوه ، ببخشید !
مردی که سر تا پا مشکی پوشیده بود و روی صندلی کناری ام نشسته بود این را میگوید . کلاهی بر سر داشت که به خاطر آن چهره اش مخفی بود . سرم را به معنای مهم نیست تکان میدهم . به لیوان آب جوی رو به روی نگاه میکنم . همانند اینه بازتابم را نشان میداد . لبخندی میزنم . کجاییی ؟
- ببخشید ، شما به نظر کم سن و سال می آیید . چرا آمدید اینجا ؟
او صدای مردونه و خش داری داشت . نفس عمیقی میکشم و واقعیت را میگویم .
عاشق شدم !
عشق آدم را از اتاق کوچک و ساده اش به دور از خورشید و ماه ، به اینجا می آورد .
- چند سال دارید ؟
کمی از سوالات مرد کلاه به سر آزرده میشوم و با کلافگی و حرصی که نمیتوانستم پنهانش کنم میگویم .
۱۸ سال !.
بدون معطلی میپرسد و درنگی نمیکند .
- داستانت رو برام تعریف کن ، زیبا رو !
با یاد آوری گذشته بغضم میگیرد اما به درد دل نیاز داشتم . نفس عمیق و صدا داری میکشم .
۱۲ سال داشتم . دختری به دور از همه ، شیفته ی رمان های فرانسوی و داستایوفسکی و قهوه های تلخی که به اجبار برای بزرگتر نشان دادن خودش میخورد . دختری که خیلی بیرون نمیرفت ، معلم خصوصی داشت و تنها دوستانش خدمتکاران عمارت پدرش بودند . دختری که میخواست نشون بده مستقله و خودش کار هاش رو میکرد . دختری که ساعت های توی زیر شیروانی با شمع کوچکی کتاب میخوند . آن موقع تازه جلد اول کتاب دزیره رو خونده بودم و ارزو میکردم دزیره باشم و برای خودم ناپلئونی داشته باشم . که با پسر عموی ۲۱ ساله ام آشنا شدم که به تازگی پدرش را از دست داده بود و از مارسی آمده بود پیش ما . من دل در گروی او گذاشتم و او رفت . هیچوقت بهش چیزی نگفتم . برای اینکه دوباره به جای انسان ها دل به شخصیت های داستانی ببندم ، دوباره شروع کردم به کتاب خوندن . آن موقعه جلد دوم دزیره را خوندم و فهمیدم ، دزیره بودن یعنی دوستش داری و میدونی قرار نیس مال تو باشه و من همیشه دزیره بودم . مامانم میگفت هیچوقت دنبالش نرو و از سرت می افته اما الان شیش سال گذشته و من هنوز با فکر اون شب ها به خواب میروم . الان هم به مارسی اومدم برای پیدا کردنش .
۲.۹k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.