🌼 رمان لالایی 🌼 💖 پارت سوم 💖
✨ فرمانروا از رایان پرسید چجوری اومدی اینجا
رایان گفت: راستش... چند نفر دنبالم بودن منم... اون جعبه بزرگ هارو دیدم و توی اونا قایم شدم که...که ...که خوابم برد و اومدم اینجا...ب.. ببخشید.
فرمانروا رو به نیک گفت چند وقت دیگه به زمین می ریم ؟
نیک گفت حدود بیست روز دیگه
رایان با خودش گفت روز تولد مامان من پیششم
فرمانروا گفت پس تا اون روز توی یه اتاق بمونه
بانو هم با لبخند گفت البته تنبیه میشی برای اینکه بی اجازه توی جعبه های باری ما قایم شدی
پسر فرمانروا که تا الان فقط به رایان نگاه می کرد گفت راستی تو چند سالته
رایان سرش پایین بود و با دستش عدد پنج رو نشون داد و گفت پنج سالمه
همه تعجب کرده بودند چون اون بچه تنها چجوری با این سن اومده بود اینجا بعد چند دقیقه نیک رایان رو به یه اتاق کوچیک برد
اما رایان اون بیست روز خیلی کم یا اصلا نخوابید چون هر شب با عکس مادرش خیلی آروم گریه می کرد ✨
رایان گفت: راستش... چند نفر دنبالم بودن منم... اون جعبه بزرگ هارو دیدم و توی اونا قایم شدم که...که ...که خوابم برد و اومدم اینجا...ب.. ببخشید.
فرمانروا رو به نیک گفت چند وقت دیگه به زمین می ریم ؟
نیک گفت حدود بیست روز دیگه
رایان با خودش گفت روز تولد مامان من پیششم
فرمانروا گفت پس تا اون روز توی یه اتاق بمونه
بانو هم با لبخند گفت البته تنبیه میشی برای اینکه بی اجازه توی جعبه های باری ما قایم شدی
پسر فرمانروا که تا الان فقط به رایان نگاه می کرد گفت راستی تو چند سالته
رایان سرش پایین بود و با دستش عدد پنج رو نشون داد و گفت پنج سالمه
همه تعجب کرده بودند چون اون بچه تنها چجوری با این سن اومده بود اینجا بعد چند دقیقه نیک رایان رو به یه اتاق کوچیک برد
اما رایان اون بیست روز خیلی کم یا اصلا نخوابید چون هر شب با عکس مادرش خیلی آروم گریه می کرد ✨
۲.۷k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.