چندپارتی هیونجین part⁵=پارت آخر
*هیونجین ویو*
تازه فهمیدم اون پسری که ات بغلش کرد دوست صمیمیش بوده و از بچگی باهاش دوست بوده و تازه اون پسر دوست پسر تامیلاس و هیچ ربطی به ات نداره از کارم خیلی پشیمونم نباید اونجوری قضاوتش میکردم باید برم دنبالش
(۴ ساعت بعد)
*ات ویو*
راه میرفتم و گریه میکردم یهو به خودم اومدم و دیدم هوا داره تاریک میشه منم با این لباس تو شب یخ میزنم جایی ندارم برم بهتره زنگ بزنم به تامیلا......ولی ولییی وای خدا عجب خنگیم گوشیم رو جا گذاشتم خونه ی هیونجین چاره ای ندارم باید برم هم لباسامو جمع کنم هم گوشیم رو وردارم و هم کلید خونشو بدم بهش
(۲۵ دقیقه بعد)
*ات ویو*
تاکسی گرفتم رفتم خونه نمیخواستم با هیونجین چشم تو چشم بشم چون میتونستم حدس بزنم از گریه میترکم بخاطر همین میخواستم زود وسایلم رو جمع کنم و برم با کلیدی که خود هیونجین بهم داده بود درو باز کردم و رفتم تو همه جا تاریک بود صدایی شبیه اینکه یه بچه داره گریه میکنه میومد نگران شدم ر دویدم سمت جایی که صدا ازش میومد رفتم که یدفعه دیدم هیونجین مثل بچه ها یکی از لباس های منو بغل کرده و داره گریه میکنه که یهو چشمش به من افتاد که داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم و یدفعه به سمتم اومد خیلی محکم بغلم کرد
هیونجین:بلاخره اومدی بیبی؟کلی نگرانت بودم میدونی چقدر دنبالت گشتم؟[با گریه]
ات:ببخشید
دیدم هیونجین دیگه گریه نکرد و گفت
هیونجین:چاگیا من واقعا معذرت میخوام که نذاشتم توضیح بدی و زود اعصبانی شدم تامیلا بهم گفت که اون پسره کی بود
ات:خوشحالم که بلاخره فهمیدی
یهو دیدم انگار بغض کرد
هیونجین:می........می دونم از...ازم مت....متنفری ولی میشه منو ببخشی و برگردی پیشم؟[ بخاطر بغضش نمیتونه درست صحبت کنه]
نمیتونستم ببینم اینجوری ناراحته منم هنوز عاشقش بودم
ات:من ازت متنفر نیستم من عاشقتم بیشتر از اونی که فکرشو بکنی
هیونجین:یعنی من میبخشی؟
ات:معلومه که میبخشم
پایاننننننننن
تازه فهمیدم اون پسری که ات بغلش کرد دوست صمیمیش بوده و از بچگی باهاش دوست بوده و تازه اون پسر دوست پسر تامیلاس و هیچ ربطی به ات نداره از کارم خیلی پشیمونم نباید اونجوری قضاوتش میکردم باید برم دنبالش
(۴ ساعت بعد)
*ات ویو*
راه میرفتم و گریه میکردم یهو به خودم اومدم و دیدم هوا داره تاریک میشه منم با این لباس تو شب یخ میزنم جایی ندارم برم بهتره زنگ بزنم به تامیلا......ولی ولییی وای خدا عجب خنگیم گوشیم رو جا گذاشتم خونه ی هیونجین چاره ای ندارم باید برم هم لباسامو جمع کنم هم گوشیم رو وردارم و هم کلید خونشو بدم بهش
(۲۵ دقیقه بعد)
*ات ویو*
تاکسی گرفتم رفتم خونه نمیخواستم با هیونجین چشم تو چشم بشم چون میتونستم حدس بزنم از گریه میترکم بخاطر همین میخواستم زود وسایلم رو جمع کنم و برم با کلیدی که خود هیونجین بهم داده بود درو باز کردم و رفتم تو همه جا تاریک بود صدایی شبیه اینکه یه بچه داره گریه میکنه میومد نگران شدم ر دویدم سمت جایی که صدا ازش میومد رفتم که یدفعه دیدم هیونجین مثل بچه ها یکی از لباس های منو بغل کرده و داره گریه میکنه که یهو چشمش به من افتاد که داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم و یدفعه به سمتم اومد خیلی محکم بغلم کرد
هیونجین:بلاخره اومدی بیبی؟کلی نگرانت بودم میدونی چقدر دنبالت گشتم؟[با گریه]
ات:ببخشید
دیدم هیونجین دیگه گریه نکرد و گفت
هیونجین:چاگیا من واقعا معذرت میخوام که نذاشتم توضیح بدی و زود اعصبانی شدم تامیلا بهم گفت که اون پسره کی بود
ات:خوشحالم که بلاخره فهمیدی
یهو دیدم انگار بغض کرد
هیونجین:می........می دونم از...ازم مت....متنفری ولی میشه منو ببخشی و برگردی پیشم؟[ بخاطر بغضش نمیتونه درست صحبت کنه]
نمیتونستم ببینم اینجوری ناراحته منم هنوز عاشقش بودم
ات:من ازت متنفر نیستم من عاشقتم بیشتر از اونی که فکرشو بکنی
هیونجین:یعنی من میبخشی؟
ات:معلومه که میبخشم
پایاننننننننن
۳.۵k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.