پارت³
پارت³
چویا پروندم رو با صدای بلند میخونه:هینا،تو سن خیای کم مادرش رو از دست میده و با پدر ش زندکی میکنه...تا ۹ سالگی با پدرش زندگی میکنه و بعد از اون پدرش میوفته زندان و تا ۱۴ سالگی پیش مادربزرگش میمونه
_مامانی
+*پوزخند*ب مامان بزرگت میگی مامانی؟
_خفه شو بانداژیه بد قواره!من هرجور بخورم مامانبزرگم رو صدا میکنم
_مادربزرگش بر اثر سکته قلبی از دنیا میره و تو ب بهزیستی منتقل میشی...سال بعد هم پدرت از زندان آزاد میشه و به جرم و جنایت ادامه میده
دستم رو بلند میکنم تا حرفش رو قطع کنم(یکی از عادتای بچگونه من همینه)
سرش رو بالا میاره و میگه:دیگه چیه؟
_سال پیش بابام از زندان آزاد شده؟پس چرا نیومده دنبالم؟
+هینا...من درکت میکنم،ولی بیا ادامه بدیم خوب؟
پلک میزنم تا اشکام نریزه و بعد میگم:شما از جون من چی میخواین؟
_ما درکت میکنیم هینا...لطفا آروم باش!
یبار دیگه ولی اینبار بلند تر داد میزنم:شما کی هستین؟
و...ناگهان با سوزش لپم از جا میپرم و آروم میگیرم
_هی...چویا!چرا زدیش؟
+ببین دختر جون...ما نیومدیم اینجا ک درمورد پدرت یا مادربزرگت...
_مامانی!
+مامانی...ما نیومدیم اینجا ک این حرف هارو بشنویم!پس یکم باهامون راه بیا لطفا
دستم رو میکنم تو جیبم و نفسم رو ب تندی میدم بیرون:باشه...الان باید چیکار کنم؟
+عالیه!حالا خوب گوش کن...ما تورو ب عنوان خواهر قبول میکنیم تا وقتی ک یکی از دشمنای سرسختمون رو شکست بدیم و اگر تو عضوی از ما بشی...اون دیگه مارو نمیشناسه و نمیدونه از کجا حمله کنه...اگه میخوای بهمون کمک کنی،میتونی ی فرم رو امضا کنی تا عضوی از ما بشی!
مو هام رو میکشم رو صورتم و چشمام رو میبندم...
صدای دازای کون رو میشنوم ک از چویا میپرسه:اون داره چیکار میکنه
_اون...داره فکر میکنه...
چند دقیقه بعد]
+کجا رو باید امضا کنم؟
چویا کون لبخند یوری ای میزنه و میگه:پس تصمیم خودتو گرفتی!...
چویا پروندم رو با صدای بلند میخونه:هینا،تو سن خیای کم مادرش رو از دست میده و با پدر ش زندکی میکنه...تا ۹ سالگی با پدرش زندگی میکنه و بعد از اون پدرش میوفته زندان و تا ۱۴ سالگی پیش مادربزرگش میمونه
_مامانی
+*پوزخند*ب مامان بزرگت میگی مامانی؟
_خفه شو بانداژیه بد قواره!من هرجور بخورم مامانبزرگم رو صدا میکنم
_مادربزرگش بر اثر سکته قلبی از دنیا میره و تو ب بهزیستی منتقل میشی...سال بعد هم پدرت از زندان آزاد میشه و به جرم و جنایت ادامه میده
دستم رو بلند میکنم تا حرفش رو قطع کنم(یکی از عادتای بچگونه من همینه)
سرش رو بالا میاره و میگه:دیگه چیه؟
_سال پیش بابام از زندان آزاد شده؟پس چرا نیومده دنبالم؟
+هینا...من درکت میکنم،ولی بیا ادامه بدیم خوب؟
پلک میزنم تا اشکام نریزه و بعد میگم:شما از جون من چی میخواین؟
_ما درکت میکنیم هینا...لطفا آروم باش!
یبار دیگه ولی اینبار بلند تر داد میزنم:شما کی هستین؟
و...ناگهان با سوزش لپم از جا میپرم و آروم میگیرم
_هی...چویا!چرا زدیش؟
+ببین دختر جون...ما نیومدیم اینجا ک درمورد پدرت یا مادربزرگت...
_مامانی!
+مامانی...ما نیومدیم اینجا ک این حرف هارو بشنویم!پس یکم باهامون راه بیا لطفا
دستم رو میکنم تو جیبم و نفسم رو ب تندی میدم بیرون:باشه...الان باید چیکار کنم؟
+عالیه!حالا خوب گوش کن...ما تورو ب عنوان خواهر قبول میکنیم تا وقتی ک یکی از دشمنای سرسختمون رو شکست بدیم و اگر تو عضوی از ما بشی...اون دیگه مارو نمیشناسه و نمیدونه از کجا حمله کنه...اگه میخوای بهمون کمک کنی،میتونی ی فرم رو امضا کنی تا عضوی از ما بشی!
مو هام رو میکشم رو صورتم و چشمام رو میبندم...
صدای دازای کون رو میشنوم ک از چویا میپرسه:اون داره چیکار میکنه
_اون...داره فکر میکنه...
چند دقیقه بعد]
+کجا رو باید امضا کنم؟
چویا کون لبخند یوری ای میزنه و میگه:پس تصمیم خودتو گرفتی!...
۳.۳k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.