Maybe the past p35
لبخندی از سر رضایت زد و اونو توی بغلش کشید
" خب خب خانم جئون کوچولو ، امروز دلش میخواد چیکار کنه ؟"a,t
سورا آروم توی گردن ات مخفی شد و گفت
" فقط دور هم باشیم مامانی، دوست ندارم نالاحت باشی "sora
از درک و فهم اون لبخندی زد و اونو از خودش فاصله داد تا چشمای درشتش رو ببینه
" نظرت چیه بریم خرید ؟" a,t
چشمای سورا از ذوق می درخشید و با خنده خودشو بیشتر به بغل ات فشار میداد
" خودمون دوتااا؟"sora
ات لبخندی زد و گفت :
" هر جور خانم بزرگ بخوان "a,t
گاهی اوقات ...
توی لحظه هایی زندگی میکنی که نه آدم خوبی هست ، نه حس خوبی و نه دل خوشی خوبی
اما مجبوری . که شاید بعدش به اون خوشبختی پشت سختی برسی
با وارد شدن به فروشگاه ، نگاهش رو به چشمای درشت سورا داد .
خودش درمونده بود اما ... باعث درماندگی کس دیگه ای نمیشد ، آیا این هست ویژگی یک انسان پاک ؟
سورا با اشتیاق لباس ها رو روی تن خودش می گذاشت و از اینه به خودش نگاه میکرد و با ذوق میخندید
ات هم با لبخند از گوشه نگاهش میکرد، پیراهن مشکی رنگی از گوشه توجهش رو جلب کرد
از توی رگال برش داشت و نزدیک سورا گرفت
بنگ !
لباس رو سایز زد و داد دست سورا
" خانم بزرگ اینو بپوش بیا ببینم"a,t
سورا با ذوق خندید و وارد اتاق پرو شد ... دقیقه های زیادی نگذشته بود که بیرون اومد
این دختر از خون خودش نبود و حتی اگه عشقی هم بهش نمی داد حق با خودش بود اما به طور عجيبی این بچه رو دوست داشت
با دیدن تن سفیدش داخل اون لباس مشکی که خودنمایی میکرد لبخندی زد و روی زانو هاش نشست تا با اون هم قد بشه
" تو نتیجه ی زیبایی پدرت هستی سورا !"a,t
سورا که حرف ات رو کاملا فهمیده بود گونه های گر گرفته اش رو پوشاند و گفت :
" تو خیلی مهربونی مامان !"sora
" خب خب خانم جئون کوچولو ، امروز دلش میخواد چیکار کنه ؟"a,t
سورا آروم توی گردن ات مخفی شد و گفت
" فقط دور هم باشیم مامانی، دوست ندارم نالاحت باشی "sora
از درک و فهم اون لبخندی زد و اونو از خودش فاصله داد تا چشمای درشتش رو ببینه
" نظرت چیه بریم خرید ؟" a,t
چشمای سورا از ذوق می درخشید و با خنده خودشو بیشتر به بغل ات فشار میداد
" خودمون دوتااا؟"sora
ات لبخندی زد و گفت :
" هر جور خانم بزرگ بخوان "a,t
گاهی اوقات ...
توی لحظه هایی زندگی میکنی که نه آدم خوبی هست ، نه حس خوبی و نه دل خوشی خوبی
اما مجبوری . که شاید بعدش به اون خوشبختی پشت سختی برسی
با وارد شدن به فروشگاه ، نگاهش رو به چشمای درشت سورا داد .
خودش درمونده بود اما ... باعث درماندگی کس دیگه ای نمیشد ، آیا این هست ویژگی یک انسان پاک ؟
سورا با اشتیاق لباس ها رو روی تن خودش می گذاشت و از اینه به خودش نگاه میکرد و با ذوق میخندید
ات هم با لبخند از گوشه نگاهش میکرد، پیراهن مشکی رنگی از گوشه توجهش رو جلب کرد
از توی رگال برش داشت و نزدیک سورا گرفت
بنگ !
لباس رو سایز زد و داد دست سورا
" خانم بزرگ اینو بپوش بیا ببینم"a,t
سورا با ذوق خندید و وارد اتاق پرو شد ... دقیقه های زیادی نگذشته بود که بیرون اومد
این دختر از خون خودش نبود و حتی اگه عشقی هم بهش نمی داد حق با خودش بود اما به طور عجيبی این بچه رو دوست داشت
با دیدن تن سفیدش داخل اون لباس مشکی که خودنمایی میکرد لبخندی زد و روی زانو هاش نشست تا با اون هم قد بشه
" تو نتیجه ی زیبایی پدرت هستی سورا !"a,t
سورا که حرف ات رو کاملا فهمیده بود گونه های گر گرفته اش رو پوشاند و گفت :
" تو خیلی مهربونی مامان !"sora
۲۱.۵k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.