میترسَم...
میترسَم...
از نبودَنَت؛
نداشتَنت؛
کم بودَنت حتی!
من میترسَم از روزی که دست در دستِ دیگری زیرِ باران
قدم بزنی
و هوایَم را در سر نداشته باشی؛
میترسم از روزی که عادت به نبودَنَم کنی!
از روزی که چشمانت را نبندی و زیرِ لب نامم را زمزِمه
نکنی...
من از روزی میتَرسم که آرامِش را در چشمان و کلامِ دیگَری
بیابی!
از تو چه پنهان!
من میترسم روزی بیایَد که چشمانِ اشک آلودم دلَت را نلرزانَد و دیوانه ات نکند..!
❤ ❤ ❤
samin29
از نبودَنَت؛
نداشتَنت؛
کم بودَنت حتی!
من میترسَم از روزی که دست در دستِ دیگری زیرِ باران
قدم بزنی
و هوایَم را در سر نداشته باشی؛
میترسم از روزی که عادت به نبودَنَم کنی!
از روزی که چشمانت را نبندی و زیرِ لب نامم را زمزِمه
نکنی...
من از روزی میتَرسم که آرامِش را در چشمان و کلامِ دیگَری
بیابی!
از تو چه پنهان!
من میترسم روزی بیایَد که چشمانِ اشک آلودم دلَت را نلرزانَد و دیوانه ات نکند..!
❤ ❤ ❤
samin29
۲۰۵
۲۰ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.