پارت۱۹
پارت۱۹
#جدال عشق
با صدای ایکا انگار اون دو تازه متوجه حضور ایکا شده بودند
از چشم های به خون نشسته شون می شد فهمید دلخوشی ازش ندارن
مادرم با لحن سردی گفت:
× فکر نمیکردم که شما هم اومده باشین
× بفرمایید داخل
من وارد شدم و ایکا هم همراه چمدون ها وارد شد
خونه چوبی کوچکی بود و دو تا اتاق هم بیشتر نداشت
ایکا راست میگفت حتی سرویس بهداشتی اتاق ما توی عمارت از
اینجا بزرگتر بود
اما من خونه ی خودمون رو به هر جایی ترجیح میدادم بوی زندگی
میداد و اون عمارت با اون همه بزرگی بوی مرگ میداد
روی مبل نشستم وایکا هم همراه با چمدون ها کنار من نشست سرش
رو خم کرد و کنار گوشم لب زد
_ فکر کنم خانواده ات از من خوششون نمیاد
برگشتم منم مثل خودش سرم مو بردم کنار گوشش و با صدای یواش
گفتم
+ چرا همچین فکری می کنی؟
ا سر و ابرو به آیسان اخمالو که دست به سینه روی مبل رو به رو
نشسته بود اشاره کرد
از چشم های آیسان نیزه های خشم به طرف ایکا پرتاب می شد
خندم گرفته بود قیافه آیسان به شدت بامزه شده بود
برگشتم و توی گوش ایکا زمزمه کردم
+ آره فکر کنم نظرت درسته
ایکا برگشت و در گوشم با لحن طلبکاری گفت:
_ اونوقت چرا باید ......
چی داشت میگفت نمیدونست چرا؟
عصبی شدم و نزاشتم حرفش رو تموم کنه
به طرفش برگشتم
با حس نرمی لب هایی روی لبم فهمیدم توی موقعیت خوبی برنگشتم
چشمام از حدقه بیرون زده بود
با حس خیسی زبون ایکا به خودم اومدم و دستام روی سینه ایکا گذاشتم
و به طرف عقب هلش دادم
عرق کرده بودم وسینم از شدت هیجان باال و پایین می شد
باید اعتراف کنم اون بوسه اتفاقی رو دوست داشتم
ایکا سرشو به سمت مخالف برگردوند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
پوفی کشیدم و به روبرو نگاه کردم
که با آیسان مواجه شدم که دوتا دستای کوچولوشو روی چشم هاش
گذاشته بود که چیزی نبینه
وای خدای من حضور آیسان رو فراموش کرده بودم
آبروم رفت
بهتر بود که به روی خودم نیارم
بلند شدم و دسته چمدون ها رو گرفتم و به طرف آشپزخونه رفتم
+ مامان اتاق من هنوزم همونه
× معلومه از وقتی که رفتی دست بهش نزدم
رفتم جلو و به گونش بوسه زدم
+ ممنونم ، برای همه چی
لبخندی زد از اون همیشگیا که پر از مهر و محبت بود
به سمت اتاقم رفتم و وارد اتاق شدم هنوزم همون بود مامانم راست
میگفت هیچ چیز تغییر نکرده بود
داشتم در و دیوار اتاق و نگاه می کردم
وتوی خاطرات گذشته غرق شده بودم
تخت صورتیم
عروسک خرسی سفیدم که روی تخت بود و من از بچگی عاشقش
بودم
همه و همه باعث میشدن لبخند روی لبم نقش ببنده
پیچیدن دستی دور کمرم باعث شد از خاطرات گذشته به بیرون پرت
بش م
خوب میدونستم اون کیه…
#جدال عشق
با صدای ایکا انگار اون دو تازه متوجه حضور ایکا شده بودند
از چشم های به خون نشسته شون می شد فهمید دلخوشی ازش ندارن
مادرم با لحن سردی گفت:
× فکر نمیکردم که شما هم اومده باشین
× بفرمایید داخل
من وارد شدم و ایکا هم همراه چمدون ها وارد شد
خونه چوبی کوچکی بود و دو تا اتاق هم بیشتر نداشت
ایکا راست میگفت حتی سرویس بهداشتی اتاق ما توی عمارت از
اینجا بزرگتر بود
اما من خونه ی خودمون رو به هر جایی ترجیح میدادم بوی زندگی
میداد و اون عمارت با اون همه بزرگی بوی مرگ میداد
روی مبل نشستم وایکا هم همراه با چمدون ها کنار من نشست سرش
رو خم کرد و کنار گوشم لب زد
_ فکر کنم خانواده ات از من خوششون نمیاد
برگشتم منم مثل خودش سرم مو بردم کنار گوشش و با صدای یواش
گفتم
+ چرا همچین فکری می کنی؟
ا سر و ابرو به آیسان اخمالو که دست به سینه روی مبل رو به رو
نشسته بود اشاره کرد
از چشم های آیسان نیزه های خشم به طرف ایکا پرتاب می شد
خندم گرفته بود قیافه آیسان به شدت بامزه شده بود
برگشتم و توی گوش ایکا زمزمه کردم
+ آره فکر کنم نظرت درسته
ایکا برگشت و در گوشم با لحن طلبکاری گفت:
_ اونوقت چرا باید ......
چی داشت میگفت نمیدونست چرا؟
عصبی شدم و نزاشتم حرفش رو تموم کنه
به طرفش برگشتم
با حس نرمی لب هایی روی لبم فهمیدم توی موقعیت خوبی برنگشتم
چشمام از حدقه بیرون زده بود
با حس خیسی زبون ایکا به خودم اومدم و دستام روی سینه ایکا گذاشتم
و به طرف عقب هلش دادم
عرق کرده بودم وسینم از شدت هیجان باال و پایین می شد
باید اعتراف کنم اون بوسه اتفاقی رو دوست داشتم
ایکا سرشو به سمت مخالف برگردوند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
پوفی کشیدم و به روبرو نگاه کردم
که با آیسان مواجه شدم که دوتا دستای کوچولوشو روی چشم هاش
گذاشته بود که چیزی نبینه
وای خدای من حضور آیسان رو فراموش کرده بودم
آبروم رفت
بهتر بود که به روی خودم نیارم
بلند شدم و دسته چمدون ها رو گرفتم و به طرف آشپزخونه رفتم
+ مامان اتاق من هنوزم همونه
× معلومه از وقتی که رفتی دست بهش نزدم
رفتم جلو و به گونش بوسه زدم
+ ممنونم ، برای همه چی
لبخندی زد از اون همیشگیا که پر از مهر و محبت بود
به سمت اتاقم رفتم و وارد اتاق شدم هنوزم همون بود مامانم راست
میگفت هیچ چیز تغییر نکرده بود
داشتم در و دیوار اتاق و نگاه می کردم
وتوی خاطرات گذشته غرق شده بودم
تخت صورتیم
عروسک خرسی سفیدم که روی تخت بود و من از بچگی عاشقش
بودم
همه و همه باعث میشدن لبخند روی لبم نقش ببنده
پیچیدن دستی دور کمرم باعث شد از خاطرات گذشته به بیرون پرت
بش م
خوب میدونستم اون کیه…
۳.۷k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.