part⁴⁸💕🍰
شارلوت « از همون روز اولی که وارد عمارت شدم قلبم رو به یوشین باختم! پسر ارباب عمارت که پا به پای ما میومد و حسابی دعوامون میکرد! ولی من وجودش و توجه هاشو دوست داشتم....همیشه یواشکی نگاهش میکردم و توی دلم به رابطه تو و اون حسودی میکردم.... هه ری! من... من نمیخواستم عمارت آتیش بگیره... ف.. فقط
هه ری « آ... آتش سوزی عمارت کار تو بود؟ نمیفهمم... یعنی چی؟
شارلوت « بهم گفته بودن اگه اتاق مادرت رو آتیش بزنم کاری میکنن تا با ارباب یوشین ازدواج کنم.. ازشون پرسیدم بلایی سر شما میاد یا نه اما اونا گفتن این خواست شما هم هست... با خودم گفتم اگه این کار به کسی آسیب نمیزنه پس چه عیبی داره منم به خواسته ام برسم
_اون روز عمارت آتیش گرفت و پدر بزرگ و مادر بزرگ هه ری و مادر گارام توی آتش سوزی کشته شدن... عروسک سوخته ای از گارام پیدا کردن و فکر کردن اونم مرده غافل از اینکه اونو برده بودن تا بی سر و صدا خفه کنن! اون یه شاهد زنده بود
هه ری « چهره اون شخصی که بهت گفت اتاق رو آتیش بزنی به خاطر داری ؟
شارلوت « نه *اشکاشو پاک میکنه... خیلی ترسیده بودم! نمیدونم چطوری تونستم فرار کنم... وقتی به خودم اومدم با پای پیاده به وسطای یه جاده رسیده بودم.. امیدی به زندگی نداشتم تا اینکه یه ماشین از جاده عبور کرد و مقابلم ایستاد.... اون روز کنت منو به خونه اش برد و وقتی فهمید کسی رو ندارم بهم جا و پناه داد و شدم دخترش! حالا فهمیدی چرا اینجام؟ حق داری ازم متنفر
هه ری « متنفر نیستم! بچه بودی.... حالا که دوباره پیدات کردم خیلی خوشحالم! شارلوت میخواهی فردا بریم پیش مامانم و مامانت؟
شارلوت « خیلی خوب میشه
.........فردا صبح......
یوشین « ظاهرا خوب با هم کنار اومدین!
هه ری « اوهوم... رفیق قدیمیم رو پیدا کردم
یوشین « *خنده... جالب شد.... اون وقت چطوری با هم آشنا شدین؟
شارلوت « داستان درازی داره
یوشین « و من مشتاقم داستان تون رو بشنوم !خب من امروز جلسه دارم و نامی هم یه کنفرانس مهم! با راننده میرین و میاین باشه؟
نامجون « هیچ جای دیگه هم نمیرین! باشه؟
هه ری « باشه... اینقدر نگران نباشید
نامجون « اینو که میگی بیشتر نگران میشم... مراقبت کن بچه
هه ری « چشم استاد
شارلوت « کاری نداری شین؟
یوشین « نه مراقب خودت باش هانی
شارلوت « *بوسیدن یوشین... باشه راستی هه ری گفت امروز مامان و پسر خاله و دختر خاله نامی میان
یوشین « میدونم... زود برگردین
.......محل دفن خاندان پارک.......
هه ری « پاهام بی اختیار به سمت مزار مادرم قدم برمیداشت و دلتنگی امونم رو بریده بود.... بالاخره اومدم مامانی! ببین کیو اوردم با خودم... گارام رو پیدا کردم! مامانی میدونی چه بلایی سرش اومده؟ میدونی الان دوست دختر دایی یوشینه و اونم دلش برات تنگ شده...
هه ری « آ... آتش سوزی عمارت کار تو بود؟ نمیفهمم... یعنی چی؟
شارلوت « بهم گفته بودن اگه اتاق مادرت رو آتیش بزنم کاری میکنن تا با ارباب یوشین ازدواج کنم.. ازشون پرسیدم بلایی سر شما میاد یا نه اما اونا گفتن این خواست شما هم هست... با خودم گفتم اگه این کار به کسی آسیب نمیزنه پس چه عیبی داره منم به خواسته ام برسم
_اون روز عمارت آتیش گرفت و پدر بزرگ و مادر بزرگ هه ری و مادر گارام توی آتش سوزی کشته شدن... عروسک سوخته ای از گارام پیدا کردن و فکر کردن اونم مرده غافل از اینکه اونو برده بودن تا بی سر و صدا خفه کنن! اون یه شاهد زنده بود
هه ری « چهره اون شخصی که بهت گفت اتاق رو آتیش بزنی به خاطر داری ؟
شارلوت « نه *اشکاشو پاک میکنه... خیلی ترسیده بودم! نمیدونم چطوری تونستم فرار کنم... وقتی به خودم اومدم با پای پیاده به وسطای یه جاده رسیده بودم.. امیدی به زندگی نداشتم تا اینکه یه ماشین از جاده عبور کرد و مقابلم ایستاد.... اون روز کنت منو به خونه اش برد و وقتی فهمید کسی رو ندارم بهم جا و پناه داد و شدم دخترش! حالا فهمیدی چرا اینجام؟ حق داری ازم متنفر
هه ری « متنفر نیستم! بچه بودی.... حالا که دوباره پیدات کردم خیلی خوشحالم! شارلوت میخواهی فردا بریم پیش مامانم و مامانت؟
شارلوت « خیلی خوب میشه
.........فردا صبح......
یوشین « ظاهرا خوب با هم کنار اومدین!
هه ری « اوهوم... رفیق قدیمیم رو پیدا کردم
یوشین « *خنده... جالب شد.... اون وقت چطوری با هم آشنا شدین؟
شارلوت « داستان درازی داره
یوشین « و من مشتاقم داستان تون رو بشنوم !خب من امروز جلسه دارم و نامی هم یه کنفرانس مهم! با راننده میرین و میاین باشه؟
نامجون « هیچ جای دیگه هم نمیرین! باشه؟
هه ری « باشه... اینقدر نگران نباشید
نامجون « اینو که میگی بیشتر نگران میشم... مراقبت کن بچه
هه ری « چشم استاد
شارلوت « کاری نداری شین؟
یوشین « نه مراقب خودت باش هانی
شارلوت « *بوسیدن یوشین... باشه راستی هه ری گفت امروز مامان و پسر خاله و دختر خاله نامی میان
یوشین « میدونم... زود برگردین
.......محل دفن خاندان پارک.......
هه ری « پاهام بی اختیار به سمت مزار مادرم قدم برمیداشت و دلتنگی امونم رو بریده بود.... بالاخره اومدم مامانی! ببین کیو اوردم با خودم... گارام رو پیدا کردم! مامانی میدونی چه بلایی سرش اومده؟ میدونی الان دوست دختر دایی یوشینه و اونم دلش برات تنگ شده...
۲۹.۰k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.