𝐛𝐚𝐝 𝐛𝐨𝐲 p23
*صبح*
از خواب بیدار شدم کوک داشت منو له میکرد
ات: منو کشتیییییی
کوک: بیب ساکت شو *خوالبالود*
ات: له شدم کوکی
کوک: باشه
ولم کرد خواستم بلند بشم برم که دستمو گرفت
کوک: کجا میری
ات: اگه اجازه بدید دستشویی
کوک: باشه برو
ات: هعی خدا
رفتم تو دستشویی صورتم رو شستم که کوک اومد داخل
کوک: ات جونم
ات: چیه؟
کوک: میشه بغلم کنی
ات: مگه چی شده
کوک: هیچی فقط بغلم میخوام
ات: مگه بچه ای؟
کوک: اههههه چرا لج میکنی
ات: باشه
رفتم بغلش کردم که دیدم داره گریه میکنه
ات: کوک چی شدههههه
کوک: ببخشید که قضاوتت کردم
ات: در چه موردی
کوک: اینکه گفتم داری بهم خیانت میکنی
ات: اینکه گریه نداره
کوک: این اشک نیست آبه خواستم اشک مصنوعی بسازم
ات: یاااااا
کوک: خواستم کاری کنم قلبت به درد بیاد تا ببخشیم
ات: من همینجوری هم می بخشمت
بادیگارد: ارباب
کوک: بله
بادیگارد: ارباب مادر و پدرتون اومدن
کوک: الانننننن
بادیگارد: بله
ات: وای من چیکار کنم من آماده نیستم
کوک: مگه میخوای زایمان کنی😂
ات: عه کوک
کوک: *خنده*
ات: باشه تو برو پایین منم میام
کوک: اوک
کوک رفت پایین منم یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین مادر و پدرش رو مبل نشسته بودن کوک کنار پله منتظر من بود
کوک: میدونم دلم به حالت سوخت
ات: چرا؟
کوک: چون اگه تنها میومدی پیش مامان بابام ممکن بود از استرس بمیری
ات: مطمئن باش که سکته میکردم
رفتیم سمت مبل و روبرو مامان بابای کوک نشستیم
م.ج: سلام پسرم این خانم رو معرفی نمیکنی
کوک: بله ایشون دوست دخترم ات هستن
منو بیشتر به خودش چسبوند
پ.ج: خوشبختم ات
ات: همچ..همچنین
م.ج: جسیکا چیشد؟
کوک: ولش کردم
م.ج: چرا؟
کوک: من فقط پولش رو میخواستم
م.ج: آها که اینطور
م.ج: ات میشه تنهایی حرف بزنیم عزیزم؟
ات: بله
بلند شدم با مامان کوک رفتم تو آشپزخونه
م.ج:......
از خواب بیدار شدم کوک داشت منو له میکرد
ات: منو کشتیییییی
کوک: بیب ساکت شو *خوالبالود*
ات: له شدم کوکی
کوک: باشه
ولم کرد خواستم بلند بشم برم که دستمو گرفت
کوک: کجا میری
ات: اگه اجازه بدید دستشویی
کوک: باشه برو
ات: هعی خدا
رفتم تو دستشویی صورتم رو شستم که کوک اومد داخل
کوک: ات جونم
ات: چیه؟
کوک: میشه بغلم کنی
ات: مگه چی شده
کوک: هیچی فقط بغلم میخوام
ات: مگه بچه ای؟
کوک: اههههه چرا لج میکنی
ات: باشه
رفتم بغلش کردم که دیدم داره گریه میکنه
ات: کوک چی شدههههه
کوک: ببخشید که قضاوتت کردم
ات: در چه موردی
کوک: اینکه گفتم داری بهم خیانت میکنی
ات: اینکه گریه نداره
کوک: این اشک نیست آبه خواستم اشک مصنوعی بسازم
ات: یاااااا
کوک: خواستم کاری کنم قلبت به درد بیاد تا ببخشیم
ات: من همینجوری هم می بخشمت
بادیگارد: ارباب
کوک: بله
بادیگارد: ارباب مادر و پدرتون اومدن
کوک: الانننننن
بادیگارد: بله
ات: وای من چیکار کنم من آماده نیستم
کوک: مگه میخوای زایمان کنی😂
ات: عه کوک
کوک: *خنده*
ات: باشه تو برو پایین منم میام
کوک: اوک
کوک رفت پایین منم یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین مادر و پدرش رو مبل نشسته بودن کوک کنار پله منتظر من بود
کوک: میدونم دلم به حالت سوخت
ات: چرا؟
کوک: چون اگه تنها میومدی پیش مامان بابام ممکن بود از استرس بمیری
ات: مطمئن باش که سکته میکردم
رفتیم سمت مبل و روبرو مامان بابای کوک نشستیم
م.ج: سلام پسرم این خانم رو معرفی نمیکنی
کوک: بله ایشون دوست دخترم ات هستن
منو بیشتر به خودش چسبوند
پ.ج: خوشبختم ات
ات: همچ..همچنین
م.ج: جسیکا چیشد؟
کوک: ولش کردم
م.ج: چرا؟
کوک: من فقط پولش رو میخواستم
م.ج: آها که اینطور
م.ج: ات میشه تنهایی حرف بزنیم عزیزم؟
ات: بله
بلند شدم با مامان کوک رفتم تو آشپزخونه
م.ج:......
۳۰.۷k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.