پارت ۱۶
پارت ۱۶
یادتون نرفته که؟
(جین - ، نامجون + ، جیمین ~ ، جیهوپ ×)
ویو جین
خیلی دلم میخواست میتونستم اعتماد کنم.
روزگار هیچ وقت باهام خوب تا نکرد. هیچ وقت به میلم رقم نخورد
منم جلوش کم نیاوردم ؛ اگر هم خوشی داشتم از تلاش های خودم و سختی های زندگیمه
اما...من حالا با نامجون رابطه داشتم ؛ اون دیگه فرد عادی برای من نیست
اون الان برای من مهم ترین شخص ...
چطور بهشون بگم؟ چطور به نامجون مشکلم رو بگم!؟
آخه چرا من؟ چرا من باید انقدر سختی بکشم
رو تخت نام دراز کشیدم و بالشتش رو تو بغلم گرفتم . چقدر بوی نامی رو دوست دارم.
میخواستم بخوابم ؛ میخواستم از این فکر و خیال ها دور بشم اما نمیتونستم
زیادی تو فکر بودم ... به ساعتی که جلوم تیک تیک میکرد نگاه کردم
چقدر زود دیر میشه .
همین کافیه تا برای اشتباه کردن ! نباید دیگه وقت هدر بدم
حالا وقتشه ؛ تا زمانی که همه شون هستن باید بگم
زندگی من... دیگه اینجوری نمیمونه
از اتاق بیرون رفتم
سمت بچه ها که راهی شدم نگاه نامجون رو حس کردم
چطور میتونم این مرد رو ترک کنم؟ چطور!؟
با بی حالی و لبخند زورکی جلوشون نشستم
جیهوپ...
اون از تمام اتفاقات من با خبره ؛ پس این نگرانی رو میفهمم
+چیزی شده جین!؟
-هوم
~حالت خوبه؟؟
-بچه ها... باید باهاتون حرف بزنم
×ج...جین(آروم و نگران)
-جیهوپ... اگر الان نگم دیگه معلوم نیست کی وقتش بشه(لبخند غمگین)
+وقت چی؟ چه اتفاقی افتاده جینی!؟
از لقبی که بهم داده بود لبخندی زدم
یکی بهم بگه چجوری ترکشون کنم؟؟
-بچها...من...من
خب خب امیدوارم این فیک نامجین مون رو از یاد نبرده باشید
خیلی وقت بود که دیگه خبری ازش نمیگرفتین
اگر حرفی ، سخنی چیزی هست بهم تو "پیوی" بگید و اگر خوشتون اومده یا نه لایک و کامنت بزارید جوجه ها🙃🙃
یادتون نرفته که؟
(جین - ، نامجون + ، جیمین ~ ، جیهوپ ×)
ویو جین
خیلی دلم میخواست میتونستم اعتماد کنم.
روزگار هیچ وقت باهام خوب تا نکرد. هیچ وقت به میلم رقم نخورد
منم جلوش کم نیاوردم ؛ اگر هم خوشی داشتم از تلاش های خودم و سختی های زندگیمه
اما...من حالا با نامجون رابطه داشتم ؛ اون دیگه فرد عادی برای من نیست
اون الان برای من مهم ترین شخص ...
چطور بهشون بگم؟ چطور به نامجون مشکلم رو بگم!؟
آخه چرا من؟ چرا من باید انقدر سختی بکشم
رو تخت نام دراز کشیدم و بالشتش رو تو بغلم گرفتم . چقدر بوی نامی رو دوست دارم.
میخواستم بخوابم ؛ میخواستم از این فکر و خیال ها دور بشم اما نمیتونستم
زیادی تو فکر بودم ... به ساعتی که جلوم تیک تیک میکرد نگاه کردم
چقدر زود دیر میشه .
همین کافیه تا برای اشتباه کردن ! نباید دیگه وقت هدر بدم
حالا وقتشه ؛ تا زمانی که همه شون هستن باید بگم
زندگی من... دیگه اینجوری نمیمونه
از اتاق بیرون رفتم
سمت بچه ها که راهی شدم نگاه نامجون رو حس کردم
چطور میتونم این مرد رو ترک کنم؟ چطور!؟
با بی حالی و لبخند زورکی جلوشون نشستم
جیهوپ...
اون از تمام اتفاقات من با خبره ؛ پس این نگرانی رو میفهمم
+چیزی شده جین!؟
-هوم
~حالت خوبه؟؟
-بچه ها... باید باهاتون حرف بزنم
×ج...جین(آروم و نگران)
-جیهوپ... اگر الان نگم دیگه معلوم نیست کی وقتش بشه(لبخند غمگین)
+وقت چی؟ چه اتفاقی افتاده جینی!؟
از لقبی که بهم داده بود لبخندی زدم
یکی بهم بگه چجوری ترکشون کنم؟؟
-بچها...من...من
خب خب امیدوارم این فیک نامجین مون رو از یاد نبرده باشید
خیلی وقت بود که دیگه خبری ازش نمیگرفتین
اگر حرفی ، سخنی چیزی هست بهم تو "پیوی" بگید و اگر خوشتون اومده یا نه لایک و کامنت بزارید جوجه ها🙃🙃
۲.۳k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.