پارت۹ ( داستان عشق قدیمی ما)
توی راه:
لینا: خب میدونی ا/ت تو همش از تهیونگ می گفتی از خوبی ها و بدی هاش ولی در حقیقت خوبی هاش خیلی بیشتر بودن واسه همین هر دفعه قهر می کردی سریع باهاش آشتی می کردی
ا/ت: چه عجیب من همچنین دختری بودم؟(خنده)
لینا: آره تازه همش از سر و کولش بالا میرفتی مثل یه بچه (خنده)
ا/ت: دیگه چی خودتو خلاص کن بگو به اسکل بودم(خنده)
از زبان ا/ت:
اون روز توی راه خونه کلی خندیدیم باهم کلی چیزا راجب خودم فهمیدم ولی لینا می گفت تنها کسی که تقریبا منو کامل میشناخت تهیونگ بوده
اینو فهمیدم که هروقت تهیونگ خوشحال بوده من خوشحال تر بودم و هروقت غمگین بوده من غمگین تر ...هر وقت کنار اون بودم لبخند روی لبام بوده و دور از اون یه آدم افسرده بودم ...یعنی انقد خاص بوده برام؟
لینا گفته بود که من حتی یک دفعه به مدت یک ماه هم خونه ی تهیونگ بودم یعنی انقد باهاش راحت بودم ؟
رسیدم خونه و به لبخند در خونه رو باز کردم و با خانوادم سلام کردم ولی با اولین حرف پدرم خشکم زد
پدر ا/ت: که میخوای دوباره باهاش باشی(عصبی)
یعنی چی ؟ جاسوس دارم توی مدرسه؟ اون از کجا میدونه ؟
پدر ا/ت: با توهم ا/ت (داد)
الان وقت تسلیم شدن نبود من نمیخوام ترسو باشم گفتم: آره پدر...میخوام باهاش باشم...
لینا: خب میدونی ا/ت تو همش از تهیونگ می گفتی از خوبی ها و بدی هاش ولی در حقیقت خوبی هاش خیلی بیشتر بودن واسه همین هر دفعه قهر می کردی سریع باهاش آشتی می کردی
ا/ت: چه عجیب من همچنین دختری بودم؟(خنده)
لینا: آره تازه همش از سر و کولش بالا میرفتی مثل یه بچه (خنده)
ا/ت: دیگه چی خودتو خلاص کن بگو به اسکل بودم(خنده)
از زبان ا/ت:
اون روز توی راه خونه کلی خندیدیم باهم کلی چیزا راجب خودم فهمیدم ولی لینا می گفت تنها کسی که تقریبا منو کامل میشناخت تهیونگ بوده
اینو فهمیدم که هروقت تهیونگ خوشحال بوده من خوشحال تر بودم و هروقت غمگین بوده من غمگین تر ...هر وقت کنار اون بودم لبخند روی لبام بوده و دور از اون یه آدم افسرده بودم ...یعنی انقد خاص بوده برام؟
لینا گفته بود که من حتی یک دفعه به مدت یک ماه هم خونه ی تهیونگ بودم یعنی انقد باهاش راحت بودم ؟
رسیدم خونه و به لبخند در خونه رو باز کردم و با خانوادم سلام کردم ولی با اولین حرف پدرم خشکم زد
پدر ا/ت: که میخوای دوباره باهاش باشی(عصبی)
یعنی چی ؟ جاسوس دارم توی مدرسه؟ اون از کجا میدونه ؟
پدر ا/ت: با توهم ا/ت (داد)
الان وقت تسلیم شدن نبود من نمیخوام ترسو باشم گفتم: آره پدر...میخوام باهاش باشم...
۱۴.۷k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.