جنون ارواح پارت 4
"صبح "
جونگ هیون ویو
بیدار شدم
کوک خواب بود
دیشب هیچی نخورده بودم واسه همین خیلی گشنم بود
رفتم که یه چیزی برای خوردن پیدا کنم
ولی هر چی گشتم چیزی جز یه جعبه نودل پیدا نکردم
انقدر وضعیت جونگ کوک خرابه ؟
یه رامن برداشتم و درست کردم و شروع کردم به خوردن
همونطور که داشتم نودلمو هورت میکشیدم به کوک فکر میکردم
چرا به این روز افتاد ؟
انقدر رائون رو دوست داشت ؟
آخرین بار که باهم دیدمشون چهار ماه پیش بود
کوک از اون موقع تا حالا خیلی تغییر کرده
اون موقع چشمای درشت و صورت پر انرژی تری داشت
همچنین اندامش رو فرم بود
ولی الان ...
چشاش از شدت گریه ریز شده بود و به طرز خیلی شدیدی لاغر شده بود
و اینکه به شدت خسته و بی حال بود
یعنی این همه مدت مامان بابا نمیتونستن بیان پیشش ؟
بزار یه زنگ به مامان بزنم
بوق بوق
م.کوک : جانم پسرم ؟
× مامان چرا بهم نگفتی رائون مرده ؟ چرا نگفتی جونگکوک حالش بده ؟
م.کوک : پسرم نمیخواستم بهت شوک وارد کنم و فکر کردم تازه اومدی یهو حالت رو بد نکنم
× حالا اینکه نگفتی به کنار ، چرا نیومدی پیشش ؟
این حرفم مامان رو به گریه انداخت
م.کوک : پسرم چطور هق بهت بگم ؟ اون اصلا هق نمیذاشت بریم تو هق خونش
× یعنی چی که نمیذاشت ؟
م.کوک : در رو هق ... باز نمیکرد ، ولی صدای هق صدای داد و فریادش توی خونه هق میپیچید
× باشه باشه گریه نکن ، من بعدا بهت زنگ میزنم
م.کوک : باشه پسرم فقط ... کوک الان حالش چطوره ؟
× فعلا خوابه ، مراقب خودت باش
م.کوک : باشه پسرم خداحافظ
× خداحافظ
بعد غذا دوباره رفتم پیش کوک
هنوز خواب بود
دلم نیومد بیدارش کنم چون اگه دوباره بیدار میشد همون وضعیت ادامه پیدا میکرد
رفتم مطب دکتر که یه وقت چکاپ براش بگیرم چون نمیخوام اتفاقی براش بیوفته
جونگ هیون ویو
بیدار شدم
کوک خواب بود
دیشب هیچی نخورده بودم واسه همین خیلی گشنم بود
رفتم که یه چیزی برای خوردن پیدا کنم
ولی هر چی گشتم چیزی جز یه جعبه نودل پیدا نکردم
انقدر وضعیت جونگ کوک خرابه ؟
یه رامن برداشتم و درست کردم و شروع کردم به خوردن
همونطور که داشتم نودلمو هورت میکشیدم به کوک فکر میکردم
چرا به این روز افتاد ؟
انقدر رائون رو دوست داشت ؟
آخرین بار که باهم دیدمشون چهار ماه پیش بود
کوک از اون موقع تا حالا خیلی تغییر کرده
اون موقع چشمای درشت و صورت پر انرژی تری داشت
همچنین اندامش رو فرم بود
ولی الان ...
چشاش از شدت گریه ریز شده بود و به طرز خیلی شدیدی لاغر شده بود
و اینکه به شدت خسته و بی حال بود
یعنی این همه مدت مامان بابا نمیتونستن بیان پیشش ؟
بزار یه زنگ به مامان بزنم
بوق بوق
م.کوک : جانم پسرم ؟
× مامان چرا بهم نگفتی رائون مرده ؟ چرا نگفتی جونگکوک حالش بده ؟
م.کوک : پسرم نمیخواستم بهت شوک وارد کنم و فکر کردم تازه اومدی یهو حالت رو بد نکنم
× حالا اینکه نگفتی به کنار ، چرا نیومدی پیشش ؟
این حرفم مامان رو به گریه انداخت
م.کوک : پسرم چطور هق بهت بگم ؟ اون اصلا هق نمیذاشت بریم تو هق خونش
× یعنی چی که نمیذاشت ؟
م.کوک : در رو هق ... باز نمیکرد ، ولی صدای هق صدای داد و فریادش توی خونه هق میپیچید
× باشه باشه گریه نکن ، من بعدا بهت زنگ میزنم
م.کوک : باشه پسرم فقط ... کوک الان حالش چطوره ؟
× فعلا خوابه ، مراقب خودت باش
م.کوک : باشه پسرم خداحافظ
× خداحافظ
بعد غذا دوباره رفتم پیش کوک
هنوز خواب بود
دلم نیومد بیدارش کنم چون اگه دوباره بیدار میشد همون وضعیت ادامه پیدا میکرد
رفتم مطب دکتر که یه وقت چکاپ براش بگیرم چون نمیخوام اتفاقی براش بیوفته
۱۰.۲k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.