trap
هرچقدر که جونگکوک با دستمال کاغذی روی لباس خیسش
میکشید، فایده نداشت. فقط داشت وقتش رو تلف میکرد. هرچقدر هم
که تالش میکرد، مطمئنا لباسش اینجوری خشک نمیشد. با حرص
دستمال خیس شده رو پرت کرد توی سطل زباله و از توی آینه به
لباسش خیره شد. از توی آینه دید که یه مرد قدبلند داخل دستشویی
اومد. مرد قدبلند همینطور بهش خیره شده بود، اما جونگکوک اهمیت
نداد. برای آخرین بار نگاهی به لباسش کرد و برگشت تا از دستشویی
بره بیرون که مرد رو توی دو قدمی خودش دید.
ـ سلام
ابروهای جونگکوک باال پرید.
ـ ممم.. سالم؟.. من میشناسمت؟
مرد قدبلند لب پایینیاش رو به دندون کشید.
ـ نه... فقط... من همونم که دوستت روم افتاد.
جونگکوک سریع متوجه شد و قیافه شرمندهای به خودش گرفت.
ـ آه... من واقعا عذر میخوام. دوستم خیلی مست بود.
ـ مهم نیست... اسمم تهیونگه.. تهیونگیی.
جونگکوک سرشو تکون داد.
ـ آها... خوشحال شدم دیدمت تهیونگیی.
تهیونگ واقعا امید داشت جونگکوک بشناستش. ولی چه انتظاری
داشت آخه؟... اون االن 10 سالش شده بود و مطمئنا پسری رو که تو
پنج سالگی فقط یک بار دیده بود، یادش نمیاومد.
ـ ببخشید، ولی من باید برم... دوستمو بیرون تنها گذاشتم
جونگکوک اینو گفت و سعی کرد که از کنار تهیونگ بگذره. مطمئن
بود که تهیونگ میخواد باهاش الس بزنه. چیزی که همیشه اتفاق
میافتاد...
دیگه تقریبا داشت میرفت که تهیونگ بازوشو گرفت.
ـ هیییییی...
جونگکوک داد زد و بازوشو از توی دست تهیونگ درآورد.
ـ چیکار داری میکنی؟
ـ معذرت میخوام... منظوری نداشتم. فقط... فقط میخواستم اسمتو
بپرسم.
جونگکوک پوفی کشید و با کالفگی دستشو بین موهاش برد.
ـ ببین... من خودم دوستپسر دارم و هیچ عالقهای ندارم باهات آشنا
بشم.
سریع اینا رو گفت و از دستشویی بیرون رفت. تهیونگ چشمش به در
بسته خیره موند.
ـ دو... دوستپسر داره؟
حس میکرد ناراحتتر و ناامیدتر از خودش تو دنیا وجود نداره.
ـ کوکی من دوست پسر داره؟
...................................................................
جونگکوک سمت میزی که جیمین بود، رفت. به نظر میاومد که
خوابش برده. پوفی کرد و بغلش نشست. نوشابهاش رو از روی میز
برداشت و همهاش رو خورد. قوطی خالی رو روی میز گذاشت و به
استیجی که دخترا و پسرا مشغول رقص بودن، خیره شد.
ـ کاشکی یونگی اینجا بود...
اون و یونگی هم همیشه کالب میاومدن و اینقدر میرقصیدن تا
پاهاشون دیگه جون راه رفتن نداشت. بعدش، خونهی جونگکوک
میرفتن و یه شب هات و طوالنی رو با هم شروع میکردن. شاید باید
به یونگی زنگ میزد و ازش میخواست بیاد اونجا؟.. با خوشحالی سعی
کرد گوشیش رو از جیب شلوارش در بیاره که چشمش به جیمین افتاد.
میکشید، فایده نداشت. فقط داشت وقتش رو تلف میکرد. هرچقدر هم
که تالش میکرد، مطمئنا لباسش اینجوری خشک نمیشد. با حرص
دستمال خیس شده رو پرت کرد توی سطل زباله و از توی آینه به
لباسش خیره شد. از توی آینه دید که یه مرد قدبلند داخل دستشویی
اومد. مرد قدبلند همینطور بهش خیره شده بود، اما جونگکوک اهمیت
نداد. برای آخرین بار نگاهی به لباسش کرد و برگشت تا از دستشویی
بره بیرون که مرد رو توی دو قدمی خودش دید.
ـ سلام
ابروهای جونگکوک باال پرید.
ـ ممم.. سالم؟.. من میشناسمت؟
مرد قدبلند لب پایینیاش رو به دندون کشید.
ـ نه... فقط... من همونم که دوستت روم افتاد.
جونگکوک سریع متوجه شد و قیافه شرمندهای به خودش گرفت.
ـ آه... من واقعا عذر میخوام. دوستم خیلی مست بود.
ـ مهم نیست... اسمم تهیونگه.. تهیونگیی.
جونگکوک سرشو تکون داد.
ـ آها... خوشحال شدم دیدمت تهیونگیی.
تهیونگ واقعا امید داشت جونگکوک بشناستش. ولی چه انتظاری
داشت آخه؟... اون االن 10 سالش شده بود و مطمئنا پسری رو که تو
پنج سالگی فقط یک بار دیده بود، یادش نمیاومد.
ـ ببخشید، ولی من باید برم... دوستمو بیرون تنها گذاشتم
جونگکوک اینو گفت و سعی کرد که از کنار تهیونگ بگذره. مطمئن
بود که تهیونگ میخواد باهاش الس بزنه. چیزی که همیشه اتفاق
میافتاد...
دیگه تقریبا داشت میرفت که تهیونگ بازوشو گرفت.
ـ هیییییی...
جونگکوک داد زد و بازوشو از توی دست تهیونگ درآورد.
ـ چیکار داری میکنی؟
ـ معذرت میخوام... منظوری نداشتم. فقط... فقط میخواستم اسمتو
بپرسم.
جونگکوک پوفی کشید و با کالفگی دستشو بین موهاش برد.
ـ ببین... من خودم دوستپسر دارم و هیچ عالقهای ندارم باهات آشنا
بشم.
سریع اینا رو گفت و از دستشویی بیرون رفت. تهیونگ چشمش به در
بسته خیره موند.
ـ دو... دوستپسر داره؟
حس میکرد ناراحتتر و ناامیدتر از خودش تو دنیا وجود نداره.
ـ کوکی من دوست پسر داره؟
...................................................................
جونگکوک سمت میزی که جیمین بود، رفت. به نظر میاومد که
خوابش برده. پوفی کرد و بغلش نشست. نوشابهاش رو از روی میز
برداشت و همهاش رو خورد. قوطی خالی رو روی میز گذاشت و به
استیجی که دخترا و پسرا مشغول رقص بودن، خیره شد.
ـ کاشکی یونگی اینجا بود...
اون و یونگی هم همیشه کالب میاومدن و اینقدر میرقصیدن تا
پاهاشون دیگه جون راه رفتن نداشت. بعدش، خونهی جونگکوک
میرفتن و یه شب هات و طوالنی رو با هم شروع میکردن. شاید باید
به یونگی زنگ میزد و ازش میخواست بیاد اونجا؟.. با خوشحالی سعی
کرد گوشیش رو از جیب شلوارش در بیاره که چشمش به جیمین افتاد.
۵.۰k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.