گس لایتر/پارت ۱۶۱
روز بعد...
اواسط روز بود... ایل دونگ توی دفترش نشسته بود... ولی حسابی کلافه بود... از رفتار جونگکوک!!...
هیچ دلیلی برای رفتارش پیدا نمیکرد...
با بی اعصابی از جاش پاشد...
از اتاقش بیرون رفت... میخواست سراغ جونگکوک بره...
میخواست بدونه جونگکوک بعد از تموم شدن ساعت کاریش کجا میره و چیکار میکنه!...
***
جونگکوک هنوز توی شرکتش بود...
کم کم داشت جمع میکرد که بره...
امروز قرار بود که بورام پیشش بره... ولی نیومد!...
از نظر جونگکوک این طبیعی بود که نیاد... چون اون سرکش بود... دوس نداشت حرف گوش کنه...
خودش برای اینکه بورام رو سر جاش بنشونه مجبور بود بره...
وقتی گوشه و کنایه های دیروز بورام رو به یاد می آورد میترسید بورام دست از پا خطا کنه و دیگه نشه جمعش کرد...
برای همین خودش میخواست این خطر رو از بین ببره...
بعد شرکت به سمت خونه ی بورام رفت...
****
ایل دونگ با یه تاکسی اومده بود...
از عمد ماشین خودشو نیاورده بود...
چون از هوش و حواس جمعی جونگکوک خبر داشت... میترسید اون متوجهش بشه...
وقتی ماشین جونگکوک رو دید که از شرکت بیرون رفت به راننده گفت: آقا با فاصله و دقت دنبال اون ماشین برو...
خیلی بهش نزدیک نشی
-باشه آقا...
دقایقی گذشت...
همچنان دنبال جونگکوک بود...
تا اینکه اون وارد خیابونی شد که به مسیر خونشون ارتباطی نداشت!!...
ایل دونگ تا این لحظه چندان جدی نبود...
ولی وقتی جونگکوک رو دید که به سمت دیگه پیچید، یه دفعه خودشو جمع کرد...
صندلی پشت نشسته بود... دستشو روی شونه ی راننده زد و گفت: آقا... اینجا مراقب باش... فاصلتو حفظ کن
-حواسم هست...
جونگکوک جلوی خونه ای که برای ایل دونگ ناآشنا بود توقف کرد...
راننده تاکسی پرسید: آقا وایسم؟
ایل دونگ: نه... ازش رد شو... برو خیابون پایین تر...
وقتی در حال عبور از جلوی خونه بودن از لای در دید که زنی در رو براش باز کرد...
ایل دونگ رفت و پایین تر پیاده شد...
متوجه شد که جونگکوک وارد خونه شد...
***
جونگکوک پیش بورام بود...
شاکیانه رو به بورام گفت:
بهت گفتم بیا شرکت... نیومدی!
بورام: بیامکه چی بشه؟ نکنه ترسیدی جئون جونگکوک بزرگ!....
جونگکوک دستشو به کمرش زد و قدمی جلوتر رفت....
دستشو به صورت بورام نزدیک کرد... میخواست نوازشش کنه...
بورام دستشو پس زد...
و گفت: آقای جئون... اعصاب منو به هم بریزی باهات بد تا میکنم!...
جونگکوک اخماش توی هم رفت...
جدی شد... و با عصبانیت گفت:
ولی بنظرم تو به نفعته که بهتر رفتار کنی... من نمیخواستم باهات در بیفتم... ولی تو داری مجبورم میکنی
بورام: مثلا میخوای چیکار کنی؟
جونگکوک: اگر حساب بانکیتو چک کنی... میفهمی چیکار میکنم!
بورام: حساب بانکی؟... از چی حرف میزنی؟
جونگکوک: از اون حسابت که چند صد میلیون وون در هفته گردش مالی داره!....
بورام لحظه ای مکث کرد... بعد خنده ای هیستریک کرد...
بورام: من همچین حسابی ندارم!!!!
جونگکوک: داری عزیزم... داری!...
خیلی وقته که یه حساب داری که مبالغ سنگینی واردش میشه...
نمیدونم وقتی پلیس بفهمه یه کارمند عادی چنین مبالغی رو جابجا میکنه! چی سرش میاد! ... اینکه بفهمن از حسابش به عنوان واسطه استفاده شده تا پول مستقیما به حساب افراد مشخصی واریز نشه! چی برداشت میکنن!!!....
بورام دستشو مشت کرد... صداشو بالا برد و فریاد زد: از چه حسابی حرف میزنی؟ مگه میشه بدون حضور و اطلاع خودم حساب داشته باشم!!!!....
جونگکوک پوزخندی زد...
با قیافه ای ریلکس و خونسرد گفت:
تو فک کردی هدف من از اینکه میخوام قدرت بگیرم چیه؟... فک کردی لنگ پول و ثروتم؟... نه!!!... من قدرت میخوام...
فک کردی باز کردن یه حساب بانکی برای آدمی تو جایگاه من سخته؟ ...
اواسط روز بود... ایل دونگ توی دفترش نشسته بود... ولی حسابی کلافه بود... از رفتار جونگکوک!!...
هیچ دلیلی برای رفتارش پیدا نمیکرد...
با بی اعصابی از جاش پاشد...
از اتاقش بیرون رفت... میخواست سراغ جونگکوک بره...
میخواست بدونه جونگکوک بعد از تموم شدن ساعت کاریش کجا میره و چیکار میکنه!...
***
جونگکوک هنوز توی شرکتش بود...
کم کم داشت جمع میکرد که بره...
امروز قرار بود که بورام پیشش بره... ولی نیومد!...
از نظر جونگکوک این طبیعی بود که نیاد... چون اون سرکش بود... دوس نداشت حرف گوش کنه...
خودش برای اینکه بورام رو سر جاش بنشونه مجبور بود بره...
وقتی گوشه و کنایه های دیروز بورام رو به یاد می آورد میترسید بورام دست از پا خطا کنه و دیگه نشه جمعش کرد...
برای همین خودش میخواست این خطر رو از بین ببره...
بعد شرکت به سمت خونه ی بورام رفت...
****
ایل دونگ با یه تاکسی اومده بود...
از عمد ماشین خودشو نیاورده بود...
چون از هوش و حواس جمعی جونگکوک خبر داشت... میترسید اون متوجهش بشه...
وقتی ماشین جونگکوک رو دید که از شرکت بیرون رفت به راننده گفت: آقا با فاصله و دقت دنبال اون ماشین برو...
خیلی بهش نزدیک نشی
-باشه آقا...
دقایقی گذشت...
همچنان دنبال جونگکوک بود...
تا اینکه اون وارد خیابونی شد که به مسیر خونشون ارتباطی نداشت!!...
ایل دونگ تا این لحظه چندان جدی نبود...
ولی وقتی جونگکوک رو دید که به سمت دیگه پیچید، یه دفعه خودشو جمع کرد...
صندلی پشت نشسته بود... دستشو روی شونه ی راننده زد و گفت: آقا... اینجا مراقب باش... فاصلتو حفظ کن
-حواسم هست...
جونگکوک جلوی خونه ای که برای ایل دونگ ناآشنا بود توقف کرد...
راننده تاکسی پرسید: آقا وایسم؟
ایل دونگ: نه... ازش رد شو... برو خیابون پایین تر...
وقتی در حال عبور از جلوی خونه بودن از لای در دید که زنی در رو براش باز کرد...
ایل دونگ رفت و پایین تر پیاده شد...
متوجه شد که جونگکوک وارد خونه شد...
***
جونگکوک پیش بورام بود...
شاکیانه رو به بورام گفت:
بهت گفتم بیا شرکت... نیومدی!
بورام: بیامکه چی بشه؟ نکنه ترسیدی جئون جونگکوک بزرگ!....
جونگکوک دستشو به کمرش زد و قدمی جلوتر رفت....
دستشو به صورت بورام نزدیک کرد... میخواست نوازشش کنه...
بورام دستشو پس زد...
و گفت: آقای جئون... اعصاب منو به هم بریزی باهات بد تا میکنم!...
جونگکوک اخماش توی هم رفت...
جدی شد... و با عصبانیت گفت:
ولی بنظرم تو به نفعته که بهتر رفتار کنی... من نمیخواستم باهات در بیفتم... ولی تو داری مجبورم میکنی
بورام: مثلا میخوای چیکار کنی؟
جونگکوک: اگر حساب بانکیتو چک کنی... میفهمی چیکار میکنم!
بورام: حساب بانکی؟... از چی حرف میزنی؟
جونگکوک: از اون حسابت که چند صد میلیون وون در هفته گردش مالی داره!....
بورام لحظه ای مکث کرد... بعد خنده ای هیستریک کرد...
بورام: من همچین حسابی ندارم!!!!
جونگکوک: داری عزیزم... داری!...
خیلی وقته که یه حساب داری که مبالغ سنگینی واردش میشه...
نمیدونم وقتی پلیس بفهمه یه کارمند عادی چنین مبالغی رو جابجا میکنه! چی سرش میاد! ... اینکه بفهمن از حسابش به عنوان واسطه استفاده شده تا پول مستقیما به حساب افراد مشخصی واریز نشه! چی برداشت میکنن!!!....
بورام دستشو مشت کرد... صداشو بالا برد و فریاد زد: از چه حسابی حرف میزنی؟ مگه میشه بدون حضور و اطلاع خودم حساب داشته باشم!!!!....
جونگکوک پوزخندی زد...
با قیافه ای ریلکس و خونسرد گفت:
تو فک کردی هدف من از اینکه میخوام قدرت بگیرم چیه؟... فک کردی لنگ پول و ثروتم؟... نه!!!... من قدرت میخوام...
فک کردی باز کردن یه حساب بانکی برای آدمی تو جایگاه من سخته؟ ...
۲۶.۴k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.