پارت ۱۳ فصل دوم
پارت ۱۳ فصل دوم
کوک زنگ زد به آقای کیم که جواب داد
کیم: سلام آقای جئون یادی از ما کردید خانم بچه ها خوبن؟
کوک: سلام آقای کیم همه خوبن برای یه امری مزاحمتون شدم
کیم: در خدمتم
کوک: این پسر عوضی من عاشق دختر شما خانم نانسی شده رفته تو سایت تحقیق کرده و الان...
کیم: پس میگید چاره ای جز ازدواج ندارن؟
کوک: خیر
کیم: خوبه من با نانسی حرف میزنم و میتونید فردا اگر مساعد هستید بیاید خواستگاری
کوک: چشم خیلی ممنونم پس ما فردا میام خوبه پس فعلا شب خوش
کیم: شب خوش
(قطع کردن)
کوک: فردا شب میریم خواستگاری
ات: پوففف کوک نمی شد خودت میرفتی داخل اون سایت و تحقیق میکردی؟
کوک: عشقم اینطوری من باید با دختره ازدواج میکردم که توهم یچیزی میگیا
ات: پوففف (ات دمپاییشو در میاره و محکم میکوبونه توی ملاج بکهیون ) پسره ی بی شعور
بکهیون: همچین میزنی انگار میدونستم مامان
بورام :حقت بود آخه کی یه دختر ۱۴ ساله رو میگیره خجالت بکش نچ نچ نچ نچ
بکهیون: بورام یکم دیگه ادامه میدی میزنم توی دهنت ها
بورام: خب حالا
پرش به خونه کیم
نانسی: متوجهی چی میگی بابا من چرا باید ازدواج کنم اخهههه(با گریه)
کیم: اگه میخوای من یا خودت نمیریم باید اینکارو کنی
نانسی: هق هق هق(گریه)
نانسی کوچولو داشت گریه میکرد که زنگ خونشون زده شد خواهر بزرگترش که ۲۰ سالش بود اومده بود
خواهر: نانسی آبجی جون خوبی؟
نانسی: آبجی فردا میان خواستگاریم(با گریه)
خواهرش: آبجی جون مجبوری چاره ای نیست اما بهت قول میدم که بعدا مثل من عاشق طرف میشی و باهم خوشبخت ترین زوج میشید به من اعتماد کن
نانسی: باشه به حرفت گوش میدم
خواهرش: خوبه نانسی
پرش به فردا توی روز خواستگاری
ات:.....
کوک زنگ زد به آقای کیم که جواب داد
کیم: سلام آقای جئون یادی از ما کردید خانم بچه ها خوبن؟
کوک: سلام آقای کیم همه خوبن برای یه امری مزاحمتون شدم
کیم: در خدمتم
کوک: این پسر عوضی من عاشق دختر شما خانم نانسی شده رفته تو سایت تحقیق کرده و الان...
کیم: پس میگید چاره ای جز ازدواج ندارن؟
کوک: خیر
کیم: خوبه من با نانسی حرف میزنم و میتونید فردا اگر مساعد هستید بیاید خواستگاری
کوک: چشم خیلی ممنونم پس ما فردا میام خوبه پس فعلا شب خوش
کیم: شب خوش
(قطع کردن)
کوک: فردا شب میریم خواستگاری
ات: پوففف کوک نمی شد خودت میرفتی داخل اون سایت و تحقیق میکردی؟
کوک: عشقم اینطوری من باید با دختره ازدواج میکردم که توهم یچیزی میگیا
ات: پوففف (ات دمپاییشو در میاره و محکم میکوبونه توی ملاج بکهیون ) پسره ی بی شعور
بکهیون: همچین میزنی انگار میدونستم مامان
بورام :حقت بود آخه کی یه دختر ۱۴ ساله رو میگیره خجالت بکش نچ نچ نچ نچ
بکهیون: بورام یکم دیگه ادامه میدی میزنم توی دهنت ها
بورام: خب حالا
پرش به خونه کیم
نانسی: متوجهی چی میگی بابا من چرا باید ازدواج کنم اخهههه(با گریه)
کیم: اگه میخوای من یا خودت نمیریم باید اینکارو کنی
نانسی: هق هق هق(گریه)
نانسی کوچولو داشت گریه میکرد که زنگ خونشون زده شد خواهر بزرگترش که ۲۰ سالش بود اومده بود
خواهر: نانسی آبجی جون خوبی؟
نانسی: آبجی فردا میان خواستگاریم(با گریه)
خواهرش: آبجی جون مجبوری چاره ای نیست اما بهت قول میدم که بعدا مثل من عاشق طرف میشی و باهم خوشبخت ترین زوج میشید به من اعتماد کن
نانسی: باشه به حرفت گوش میدم
خواهرش: خوبه نانسی
پرش به فردا توی روز خواستگاری
ات:.....
۵.۵k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.