پارت۴ ویو جونگوک
پارت۴ ویو جونگوک
با صدای زنگ گوشیم که داشت خودشو میکشت از خواب پاشدم۰کدوم خری این وقت صبح زنگ میزنه،میخواستم وقتی جوابشو دادم فوش بارونش کنم۰بدون نگاه کردن به صفحه گوشی دکمه سبز رو زدم و جواب دادم که با شدای خود خرش مواجه شدم،:
تهیونگ:جانکوگ برای چی ج۰۰۰
جانگوک:برای چی این وقت صبح زنگ زدیی(داد)؟؟؟
تهیونگ:آروم،آروم۰حتما اتفاقی افتا۰۰۰
جانگوک:بگو چیشده؟؟؟سریع
تهیونگ:بار اسلحه ها از کشور های دیگه رسیده۰
جانگوک:مگه قرار نبود ۵روز دیگه بیان انقدر زود؟؟
تهیونگ:خودمم موندم بخواطر همین گفتم خودت بیا ببینشون۰
جانگوک:خیلی خوب ۲ساعت دیگه اونجام۰
(پایان مکالمه)
از جام پاشدم رفتم حموم،۳۰مین بعد برگشتم رفتم لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم۰از پله ها که داشتم میومدم پایین با چشام دنبالش بودم۰اون احمق کجاست؟؟(ا/ت رو میگه)
که صدای حیغ شنیدم با ترس برگشتم که دیدم خانومی یه گربه دید داره از خوشحالی و ذوق جیغ میکشه و داره میره سمته گربه،اون جوری که اون جیغ میکشید گربه گریخته بود،صدام رو درستم کردم و داد زدم
جانگوک:من به این ندیمه ها پول میدم؟؟
بعداز شنیدن صدام سریع برگشت باز سرش پایین بود و این منو اعصبانی میکرد۰که آروم آروم زم زمه کرد
ات:ار۰۰با۰۰ارباب ب۰ببخش۰ببخشید
جانگوک:ببخشید؟؟باشه،امشب تو تنها کسی هستی که تا طلوع آفتاب کار میکنه۰
بعداز این حرفم حرکت کردم سمت ماشینم۰توی راه بودم ولی تمام تموم فکرم پیش اون بود،اون چی داره که من رو جذب خودش کرده؟؟دیشب که دیدمش از اینکه نزدیکش شده بودم ترسیده بود،چشمای طوسی کم رنگ روشن،موهای بلند مشکیش۰
اههههه حاجیییییی
که صدای راننده اومد:رسیدیم قربان
پیاده شدم و حرکت کردم سمت کارخونه اسلحه ها۰
یک هفته بعد ویو ا/ت
کل عمارت رو همه جا رو تمیز کردم امشب مهمونی خیلی بزرگی در راهه،تا اونجایی که شنیدم امشب قراره پدربزرگ ارباب بیاد۰میگن اون دوتا باهم زیاد صمیمی نیستن درحالی که پدربزرگ ارباب،ارباب رو بزرگ کرده۰به ساعت نگاهی کردم ۶:۱۰دقیقه بود ساعت ۸:۰۰ مهمونی آغاز میشه که صدای آجوما باعث شد همه ی ندیمه ها برن پیشش الان وقت آماده کردن غذا ها بود۰
۲ساعت بعد
همه چی آماده غذاهای رنگارنگ که روی میز بود،موسیقی کار ها،برنامه ها واقعا عالی بود۰رفتم بالا تا لباسی رو که به همه ی ندیمه ها داده بودن بپوشم۰لباس خیلی خوشگلی بود هم اوکی بود هم رنگ خفنی داشت آبی پر رنگ و سفید۰لباسم رو پوشیدم که۰۰۰۰
با صدای زنگ گوشیم که داشت خودشو میکشت از خواب پاشدم۰کدوم خری این وقت صبح زنگ میزنه،میخواستم وقتی جوابشو دادم فوش بارونش کنم۰بدون نگاه کردن به صفحه گوشی دکمه سبز رو زدم و جواب دادم که با شدای خود خرش مواجه شدم،:
تهیونگ:جانکوگ برای چی ج۰۰۰
جانگوک:برای چی این وقت صبح زنگ زدیی(داد)؟؟؟
تهیونگ:آروم،آروم۰حتما اتفاقی افتا۰۰۰
جانگوک:بگو چیشده؟؟؟سریع
تهیونگ:بار اسلحه ها از کشور های دیگه رسیده۰
جانگوک:مگه قرار نبود ۵روز دیگه بیان انقدر زود؟؟
تهیونگ:خودمم موندم بخواطر همین گفتم خودت بیا ببینشون۰
جانگوک:خیلی خوب ۲ساعت دیگه اونجام۰
(پایان مکالمه)
از جام پاشدم رفتم حموم،۳۰مین بعد برگشتم رفتم لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم۰از پله ها که داشتم میومدم پایین با چشام دنبالش بودم۰اون احمق کجاست؟؟(ا/ت رو میگه)
که صدای حیغ شنیدم با ترس برگشتم که دیدم خانومی یه گربه دید داره از خوشحالی و ذوق جیغ میکشه و داره میره سمته گربه،اون جوری که اون جیغ میکشید گربه گریخته بود،صدام رو درستم کردم و داد زدم
جانگوک:من به این ندیمه ها پول میدم؟؟
بعداز شنیدن صدام سریع برگشت باز سرش پایین بود و این منو اعصبانی میکرد۰که آروم آروم زم زمه کرد
ات:ار۰۰با۰۰ارباب ب۰ببخش۰ببخشید
جانگوک:ببخشید؟؟باشه،امشب تو تنها کسی هستی که تا طلوع آفتاب کار میکنه۰
بعداز این حرفم حرکت کردم سمت ماشینم۰توی راه بودم ولی تمام تموم فکرم پیش اون بود،اون چی داره که من رو جذب خودش کرده؟؟دیشب که دیدمش از اینکه نزدیکش شده بودم ترسیده بود،چشمای طوسی کم رنگ روشن،موهای بلند مشکیش۰
اههههه حاجیییییی
که صدای راننده اومد:رسیدیم قربان
پیاده شدم و حرکت کردم سمت کارخونه اسلحه ها۰
یک هفته بعد ویو ا/ت
کل عمارت رو همه جا رو تمیز کردم امشب مهمونی خیلی بزرگی در راهه،تا اونجایی که شنیدم امشب قراره پدربزرگ ارباب بیاد۰میگن اون دوتا باهم زیاد صمیمی نیستن درحالی که پدربزرگ ارباب،ارباب رو بزرگ کرده۰به ساعت نگاهی کردم ۶:۱۰دقیقه بود ساعت ۸:۰۰ مهمونی آغاز میشه که صدای آجوما باعث شد همه ی ندیمه ها برن پیشش الان وقت آماده کردن غذا ها بود۰
۲ساعت بعد
همه چی آماده غذاهای رنگارنگ که روی میز بود،موسیقی کار ها،برنامه ها واقعا عالی بود۰رفتم بالا تا لباسی رو که به همه ی ندیمه ها داده بودن بپوشم۰لباس خیلی خوشگلی بود هم اوکی بود هم رنگ خفنی داشت آبی پر رنگ و سفید۰لباسم رو پوشیدم که۰۰۰۰
۳۳۲
۱۲ آذر ۱۴۰۳