𝕱𝖑𝖔𝖜𝖊𝖗 𝖋𝖔𝖗 𝖋𝖊𝖊𝖑𝖎𝖓𝖌..!
𝕻𝖆𝖗𝖙:𝕿𝖊𝖓
تابستون اومده بود و همه جا پر از گل های رنگارنگ و زیبا بود چند روزی میشد ک جیمین دیگه برای دیدنم نميومد طبق معمول تو مغازه اجوما بودم ک در باز شد با شتاب سرمو اوردم ک شاید جیمین اومده ولی اجوما بود
اجوما: دخترم منتظر کسی بودی
ات: فک کردم جیمین اومده
اجوما: معلومه خیلی نگرانشی بجای اینکه اینجا منتظرش باشی چرا خودت نمیری دیدنش
ات: يعنی چی بنظرتون من باید برم دیدنش
اجوما: اره دخترم مگه همیشه اون نمیاد خب یبار تو برو
ات: اگه من برم مغازه چی میشه
اجوما: واقعانکه پس من چیم اینجا
نکنه منظورت اینکه خیلی پیرم نمیتونم تو مغازه بمونم هاااا
ات: نه همچین منظوری نداشتم
اجوما: پس منتظر چی هستی برو دیگه
با عجله رفتم سمت خونه جیمین ک دیدم جیمین پشت خونشون با چند تا پسره ک شبیه ارازل اوباش بودن داره حرف میزنه تا منو دید سریع اونا رو فرستاد تا برن و اومد پیشم
جیمین: سلام خوبی
ات: سلام میشه یک سوال بپرسم
جیمین: اره بپرس
ات: اونا کی بودن
جیمین: چند تا از دوستام
ات: ولی اصلا ادمای خوبی بنظر نميومدن
جیمین: چرا همچین چیزی میگی
ات: چون پشت کمرش چاقو بود
جیمین: .... اینا رو ولش چرا اومدی اینجا نکنه دلت برام تنگ شده هاااا
ات: دیدم تو نیومدی و اجوما هم بهم گفت من بیام
جیمین: هاااا پس خودت نمیخواستی بیایی اجوما گفته
ات: اگه نمیخواستم بیام ک اینجا نبودم
جیمین تک خنده ایی کرد و گفت
جیمین: بیا بریم تو
ات: اووو نه من باید برم اجوما مغازه تنهاست
جیمین: باشه پس منم باهات میام
بعد از اون اتفاق دیدار های جیمین با اون پسرا بیشتر شد ولی اصلا شبیه دوست نبودن
_________________________________________
یک روز بعد از ظهر ک تو مغازه بودم جیمین اومد مثل بیشتر اوقات باهم مشغول حرف زدن بودیم ک یکی وارد مغازه شد با اومدنش صورت جیمین تو هم شد چند تا وسیله برداشت و جلوی پیش خوان گذاشت
(اوو جیمین چخبرا خبری ازت نیست)
جیمین: اینجا چیکار میکنی
(هیچی اومدم چند تا وسیله بگیرمو یک سلامی هم بهت بکنم راستی این خانم خوشگل کیه معرفیش نمیکنی)
جیمین: گمشو بیرون
جیمین بشدت عصبانی بود از یقش گرفت و پرتش کرد و داد زد
جیمین: اگه یکبار دیگه این دروبرا ببینمت میکشمت
(اهههه واقعا من اگه جای تو بودم بیشتر احتیاط میکردم اخه معلوم نیست فردا کی زندس و کی مرده)
بعد یک پوزخندی زد و رفت
جیمین برگشت و ی نیم نگاهی به من کرد و تا میخواست بره سریع از مغازه اومدم بیرون و دستشو گرفتم نزاشتم بره
ات: میتونم یک سوال بپرسم
جیمین صورتشو سمت من برگردوند و نگاهشو به زمین دوخته بود ک گفت
جیمین: بپرس
ات: چرا میخواستی بری
جیمین: .... خجالت میکشم بهت نگاه کنم
دستمو زیر چونش گذاشتم و سرشو بالا اورد
ات: چرا
جیمین: چون بهت دروغ گفتم اونا دوستام نیستن...
تابستون اومده بود و همه جا پر از گل های رنگارنگ و زیبا بود چند روزی میشد ک جیمین دیگه برای دیدنم نميومد طبق معمول تو مغازه اجوما بودم ک در باز شد با شتاب سرمو اوردم ک شاید جیمین اومده ولی اجوما بود
اجوما: دخترم منتظر کسی بودی
ات: فک کردم جیمین اومده
اجوما: معلومه خیلی نگرانشی بجای اینکه اینجا منتظرش باشی چرا خودت نمیری دیدنش
ات: يعنی چی بنظرتون من باید برم دیدنش
اجوما: اره دخترم مگه همیشه اون نمیاد خب یبار تو برو
ات: اگه من برم مغازه چی میشه
اجوما: واقعانکه پس من چیم اینجا
نکنه منظورت اینکه خیلی پیرم نمیتونم تو مغازه بمونم هاااا
ات: نه همچین منظوری نداشتم
اجوما: پس منتظر چی هستی برو دیگه
با عجله رفتم سمت خونه جیمین ک دیدم جیمین پشت خونشون با چند تا پسره ک شبیه ارازل اوباش بودن داره حرف میزنه تا منو دید سریع اونا رو فرستاد تا برن و اومد پیشم
جیمین: سلام خوبی
ات: سلام میشه یک سوال بپرسم
جیمین: اره بپرس
ات: اونا کی بودن
جیمین: چند تا از دوستام
ات: ولی اصلا ادمای خوبی بنظر نميومدن
جیمین: چرا همچین چیزی میگی
ات: چون پشت کمرش چاقو بود
جیمین: .... اینا رو ولش چرا اومدی اینجا نکنه دلت برام تنگ شده هاااا
ات: دیدم تو نیومدی و اجوما هم بهم گفت من بیام
جیمین: هاااا پس خودت نمیخواستی بیایی اجوما گفته
ات: اگه نمیخواستم بیام ک اینجا نبودم
جیمین تک خنده ایی کرد و گفت
جیمین: بیا بریم تو
ات: اووو نه من باید برم اجوما مغازه تنهاست
جیمین: باشه پس منم باهات میام
بعد از اون اتفاق دیدار های جیمین با اون پسرا بیشتر شد ولی اصلا شبیه دوست نبودن
_________________________________________
یک روز بعد از ظهر ک تو مغازه بودم جیمین اومد مثل بیشتر اوقات باهم مشغول حرف زدن بودیم ک یکی وارد مغازه شد با اومدنش صورت جیمین تو هم شد چند تا وسیله برداشت و جلوی پیش خوان گذاشت
(اوو جیمین چخبرا خبری ازت نیست)
جیمین: اینجا چیکار میکنی
(هیچی اومدم چند تا وسیله بگیرمو یک سلامی هم بهت بکنم راستی این خانم خوشگل کیه معرفیش نمیکنی)
جیمین: گمشو بیرون
جیمین بشدت عصبانی بود از یقش گرفت و پرتش کرد و داد زد
جیمین: اگه یکبار دیگه این دروبرا ببینمت میکشمت
(اهههه واقعا من اگه جای تو بودم بیشتر احتیاط میکردم اخه معلوم نیست فردا کی زندس و کی مرده)
بعد یک پوزخندی زد و رفت
جیمین برگشت و ی نیم نگاهی به من کرد و تا میخواست بره سریع از مغازه اومدم بیرون و دستشو گرفتم نزاشتم بره
ات: میتونم یک سوال بپرسم
جیمین صورتشو سمت من برگردوند و نگاهشو به زمین دوخته بود ک گفت
جیمین: بپرس
ات: چرا میخواستی بری
جیمین: .... خجالت میکشم بهت نگاه کنم
دستمو زیر چونش گذاشتم و سرشو بالا اورد
ات: چرا
جیمین: چون بهت دروغ گفتم اونا دوستام نیستن...
۱۳.۱k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.