دوست برادرم پارت16
یون وو با پوزخند گفت
یون وو:چیه نکنه بعد این همه مدت.... حسی به این خوشگله داشته باشی؟
جیمین هیچ جوابی بهش نداد و دوباره کنار جین نشست و به بازی شون ادامه دادن یون وو هم کنارشون نشست
.......
ساعت10 بود و میسو درسش رو تموم کرده بود هر چند فردا تعطیل بود و اون قرار بود یه استراحت خوب به خودش بده
پاشد و به سمت آشپزخونه رفت نگاهی به داخل یخچال انداخت اما هیچی توش نبود هنوزم داره فکر میکنه این پسر چطور زنده میمونه وقتی هیچی داخل یخچالش نیست
همون لحظه صدای در اومد یخچال رو بست و به سمت در رفت تا بازش کنه
در رو باز کرد خودش بود جیمین.....بی حس خیره صورت میسو بود چند ثانیه بعد بدون هیچ حرفی اومد داخل ...
میسو هم پشتش در رو بست و داخل شد...
معلوم بود از یه چیزی کلافه ست...و همین که به هال رسید پرسید چهرش بی حس بود اما از صداش میشد فهمید که عصبیه
جیمین:از کی اینقدر به یون وو نزدیکی؟
میسو اخم کرد و گفت
میسو:منظورت چیه؟
با همون چهره بی حسش گفت
جیمین: یون وو فقط یه ادم عو*ضیه که حتی به مادر پیرشم احترام نمیزاره اون خیلی بد تر از چیزیه که دیده میشه
پس دارم به جای برادرت بهت اخطار میدم که ازش دور باشی
همون لحظه میسو داشت فکر میکرد که اون شاید داره حسودی میکنه اما با کلمه برادر خورد تو ذوقش ...پس بد نبود اونم یکم عصبیش کنه ...نزدیکش شد و دستاش رو رو سی*نه اش بهم گره زد و گفت
میسو:خب مشکلش چیه اون یه ادم خوشتیپه ...و اینکه این زندگی منه خودم حق انتخاب دارم و میتونم بهش اهمیت بدم
جیمین حرصی پوزخندی زد و گفت
جیمین:خوبه ، بهش اهمیت بده .....اما مطمئن باش ...میشی یه هر*زه زیر*ش
میسو با شنیدن اخر حرف جیمین بدون صبر کردن دستش رو بالا اورد و محکم سیلی لهش زد صورت جیمین به طرف دیگه چرخید و فکش منقبض شد
میسو عصبی داد زد
میسو:فکر نمیکردم اینقدر عو*ضی باشی که منو همچین ادمی ببینی
جیمین خواست بهش نزدیک بشه اما میسو هلش داد عقب و با خشم گفت
میسو:لع*نت بهت
وبعد دوید به سمت در....جیمین خواست دنبالش بره صداش زد
جیمین:میسو
اما میسو به را هش ادامه داد و دوید بیرون و سمت خونه جین رفت و داخل شد...به سمت اتاقش دوید و داخل شد خدا رو شکر باز جین به خاطر کارش زود خوابیده بود
به در تکیه داد و رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن
اون دختر پاکی بود از اینکه بقیه همچین چیزی رو بهش نصبت بدن بدش میاد و هیچ وقت فکر نمیکرد که جیمین با همچین خرفی قلبش رو بشکنه
چرا اون پسر اینطوریه مگه مشکلش چیه !!
چون خودش بی حسه فکر میکنه بقیه هم احساس ندارن!!
اشک هاش رو پاک کرد و سمت تختش رفت و تصمیم گرفت به هیچی فکر نکنه و فقط بخوابه ... همینطور هم شد چون به خاطر زیاد درس خوندنش خسته بود و سریع خوابش برد....
یون وو:چیه نکنه بعد این همه مدت.... حسی به این خوشگله داشته باشی؟
جیمین هیچ جوابی بهش نداد و دوباره کنار جین نشست و به بازی شون ادامه دادن یون وو هم کنارشون نشست
.......
ساعت10 بود و میسو درسش رو تموم کرده بود هر چند فردا تعطیل بود و اون قرار بود یه استراحت خوب به خودش بده
پاشد و به سمت آشپزخونه رفت نگاهی به داخل یخچال انداخت اما هیچی توش نبود هنوزم داره فکر میکنه این پسر چطور زنده میمونه وقتی هیچی داخل یخچالش نیست
همون لحظه صدای در اومد یخچال رو بست و به سمت در رفت تا بازش کنه
در رو باز کرد خودش بود جیمین.....بی حس خیره صورت میسو بود چند ثانیه بعد بدون هیچ حرفی اومد داخل ...
میسو هم پشتش در رو بست و داخل شد...
معلوم بود از یه چیزی کلافه ست...و همین که به هال رسید پرسید چهرش بی حس بود اما از صداش میشد فهمید که عصبیه
جیمین:از کی اینقدر به یون وو نزدیکی؟
میسو اخم کرد و گفت
میسو:منظورت چیه؟
با همون چهره بی حسش گفت
جیمین: یون وو فقط یه ادم عو*ضیه که حتی به مادر پیرشم احترام نمیزاره اون خیلی بد تر از چیزیه که دیده میشه
پس دارم به جای برادرت بهت اخطار میدم که ازش دور باشی
همون لحظه میسو داشت فکر میکرد که اون شاید داره حسودی میکنه اما با کلمه برادر خورد تو ذوقش ...پس بد نبود اونم یکم عصبیش کنه ...نزدیکش شد و دستاش رو رو سی*نه اش بهم گره زد و گفت
میسو:خب مشکلش چیه اون یه ادم خوشتیپه ...و اینکه این زندگی منه خودم حق انتخاب دارم و میتونم بهش اهمیت بدم
جیمین حرصی پوزخندی زد و گفت
جیمین:خوبه ، بهش اهمیت بده .....اما مطمئن باش ...میشی یه هر*زه زیر*ش
میسو با شنیدن اخر حرف جیمین بدون صبر کردن دستش رو بالا اورد و محکم سیلی لهش زد صورت جیمین به طرف دیگه چرخید و فکش منقبض شد
میسو عصبی داد زد
میسو:فکر نمیکردم اینقدر عو*ضی باشی که منو همچین ادمی ببینی
جیمین خواست بهش نزدیک بشه اما میسو هلش داد عقب و با خشم گفت
میسو:لع*نت بهت
وبعد دوید به سمت در....جیمین خواست دنبالش بره صداش زد
جیمین:میسو
اما میسو به را هش ادامه داد و دوید بیرون و سمت خونه جین رفت و داخل شد...به سمت اتاقش دوید و داخل شد خدا رو شکر باز جین به خاطر کارش زود خوابیده بود
به در تکیه داد و رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن
اون دختر پاکی بود از اینکه بقیه همچین چیزی رو بهش نصبت بدن بدش میاد و هیچ وقت فکر نمیکرد که جیمین با همچین خرفی قلبش رو بشکنه
چرا اون پسر اینطوریه مگه مشکلش چیه !!
چون خودش بی حسه فکر میکنه بقیه هم احساس ندارن!!
اشک هاش رو پاک کرد و سمت تختش رفت و تصمیم گرفت به هیچی فکر نکنه و فقط بخوابه ... همینطور هم شد چون به خاطر زیاد درس خوندنش خسته بود و سریع خوابش برد....
۱۹.۹k
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.