ادامه سناریوی قبلی
گفتم :" تو چه روزی "
لبخند دازای عمیق تر شد و گفت :" ازدواجمون !"
همزمان با این حرفش صدای شلیک گلوله اومد
دازای خنده ایی کرد و گفت :" ورود بابات که آتیشی بود "
بابا با یک حرکت در اتاق را شکست ، من را که دید محکم در آغوش من را فشرد
میدانستم نگران نیست و ادای آدم های نگران در میاره اما باز هم این کارش در این محیط نا اشنا پیش روانی مثل دازای حس آرامش می داد
بعد اسلحه اش را در اورد و سمت دازای نشانه گرفت و گفت :" به چه حقی حتی جرعت کردی پسر من رو نگاه کنی ؟ چه برسه بدزدیش! نمیدونی ما کسی هستیم "
دازای دستش را با نشانه تسلیم بالا آورد و بعد به سمت من آمد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :" آروم باشید! نیت من شوم نیس ، من عاشقم، یه عاشق روانی"
بابا گفت :" همین مونده پسره من با روانی عقب مونده ایی مثل تو مزدوج بشه "
دازای بوسه ایی بر روی موهام زد و گفت:" خودتون یا پسرتون چه بخواین چه نخواین ، آخرش چویا مال منه "
بابا گفت :" مگر اینکه من بمیرم ، اجازه نمیدم ... برای چویا یه همسر خوب پیدا کردم تو رو تا صد سال دیگه هم نمپیذیرم"
دازای که این حرف را شنید از آن نگاه وحشتناک ها به بابا انداخت، بعد شانه اش را بالا انداخت و گفت :" باشه خودتون خواستین .. اگه کمی نرم بودین الان کار به اینجا نمی کشید!"
بعد اسلحه را سمت بابا گرفت و قبل از اینکه بابا از خودش دفاع کنه بهش شلیک کرد، جیغی کشیدم و به سمت جسم بی جان او رفتم
بابا را هیچوقت دوست نداشتم او هم مرا دوست نداشت ولی آن لحظه حس کردم تنها کسی که میتونه پشتم باشه را از دست دادم
نه اشکی ریختم نه حتی عصبانی شدم ، فقط سرم را روی سینه های او گذاشتم تا مطمعن شوم برای همیشه پدرم را ، تنها پشتیبان و حامی خود را از دست دادم
ساعت ها بود نه حرفی زدم و نه از جایم تکان خوردم نه گریه کردم، فقط هنوز سرم روی سینه های ستبر او بود
انگاری هنوز هم نمیخواستم باور کنم تنها عضو خانواده ام را دیگر ندارم
دازای گفت :" مرد بی خاصیتی بود ، الان درکت میکنم ولی بعدا خداروشکر میکنی که مرد"
چویا چیزی نگفت ، دازای او را در آغوش کشید و با یک حرکت بلند کرد و به سالن برد
همانجا کشیش کلیسا اومده بود تا خطبه ازدواج آنها را بخواند ، چویا که دیگر هیچ کسی را نداشت بهش اطمینان کند به این ازدواج راضی شد
درست شب اول ازدواج دازای جعبه ایی را داد تا باز کند
چویا جعبه را باز کرد و اسلحه ایی سیاه و برق را دید
دازای گفت :"اینم هدیه ازدواج من به تو"
ادامه داره و بعدی اخری
لبخند دازای عمیق تر شد و گفت :" ازدواجمون !"
همزمان با این حرفش صدای شلیک گلوله اومد
دازای خنده ایی کرد و گفت :" ورود بابات که آتیشی بود "
بابا با یک حرکت در اتاق را شکست ، من را که دید محکم در آغوش من را فشرد
میدانستم نگران نیست و ادای آدم های نگران در میاره اما باز هم این کارش در این محیط نا اشنا پیش روانی مثل دازای حس آرامش می داد
بعد اسلحه اش را در اورد و سمت دازای نشانه گرفت و گفت :" به چه حقی حتی جرعت کردی پسر من رو نگاه کنی ؟ چه برسه بدزدیش! نمیدونی ما کسی هستیم "
دازای دستش را با نشانه تسلیم بالا آورد و بعد به سمت من آمد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :" آروم باشید! نیت من شوم نیس ، من عاشقم، یه عاشق روانی"
بابا گفت :" همین مونده پسره من با روانی عقب مونده ایی مثل تو مزدوج بشه "
دازای بوسه ایی بر روی موهام زد و گفت:" خودتون یا پسرتون چه بخواین چه نخواین ، آخرش چویا مال منه "
بابا گفت :" مگر اینکه من بمیرم ، اجازه نمیدم ... برای چویا یه همسر خوب پیدا کردم تو رو تا صد سال دیگه هم نمپیذیرم"
دازای که این حرف را شنید از آن نگاه وحشتناک ها به بابا انداخت، بعد شانه اش را بالا انداخت و گفت :" باشه خودتون خواستین .. اگه کمی نرم بودین الان کار به اینجا نمی کشید!"
بعد اسلحه را سمت بابا گرفت و قبل از اینکه بابا از خودش دفاع کنه بهش شلیک کرد، جیغی کشیدم و به سمت جسم بی جان او رفتم
بابا را هیچوقت دوست نداشتم او هم مرا دوست نداشت ولی آن لحظه حس کردم تنها کسی که میتونه پشتم باشه را از دست دادم
نه اشکی ریختم نه حتی عصبانی شدم ، فقط سرم را روی سینه های او گذاشتم تا مطمعن شوم برای همیشه پدرم را ، تنها پشتیبان و حامی خود را از دست دادم
ساعت ها بود نه حرفی زدم و نه از جایم تکان خوردم نه گریه کردم، فقط هنوز سرم روی سینه های ستبر او بود
انگاری هنوز هم نمیخواستم باور کنم تنها عضو خانواده ام را دیگر ندارم
دازای گفت :" مرد بی خاصیتی بود ، الان درکت میکنم ولی بعدا خداروشکر میکنی که مرد"
چویا چیزی نگفت ، دازای او را در آغوش کشید و با یک حرکت بلند کرد و به سالن برد
همانجا کشیش کلیسا اومده بود تا خطبه ازدواج آنها را بخواند ، چویا که دیگر هیچ کسی را نداشت بهش اطمینان کند به این ازدواج راضی شد
درست شب اول ازدواج دازای جعبه ایی را داد تا باز کند
چویا جعبه را باز کرد و اسلحه ایی سیاه و برق را دید
دازای گفت :"اینم هدیه ازدواج من به تو"
ادامه داره و بعدی اخری
۳.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.