عشق وحشی
پارت ۷
سه ماه بعد
سه ماه از ازدواج منو کوک میگذره و کوک هنوز مثل قبل عاشقانه منو دوست داره و منم هوففففف بیا و با خودم صادق باشم دوسش دارم خیلی زیاد امروز با کوک اومدیم بیمارستان چند روز حالم بد بود و به هر بویی واکنش میدادم و حوس بستنی هیچ وقت تمومی ندارع خودم حدس زده بودم و اومده بودیم برای اثباتش نوبت ما شد شاد باهم رفتیم تو
دکتر:خوب اقای و خانوم جئون تبریک میگم
کوک با خوشحالی بهم نگاه میکرد ولی من ناراحت و با چشمای اشکی به خوشحالی های کوک نگاه میکردم بچه!یعنی زنگ خطر یعنی تموم شدن زندگی خوش منو کوک ولی از یه طرف خوشحال بودم چون
-خوبی؟
اوهوم معلومه که خوبم
-پس چرا چشماتتت
خوب شوک شدم یهو فهمیدم یه موجود کوچولو و ریز تو وجودم میخواد رشد کنه میدونی چه حس قشنگیه اینا اسک شوقه
اره جون عمم اشک شوق جوک قرنن از مطب اومدیم بیرون
-یواش بیا میرم ماشین بیارم نههه اگه یکی بخوره بهت چی نه نه نه کار اشتباهیه باهات میام
خندیدم
لوس نشو باز برو من میام
-نه نه جدی میگم خطرناکه بیا بریم
کوکککککک برووووو
-وقتی اقای خونه ببر بزرگ یچیزی میگه خانوم خونه جوجه کوچولو باید بحرف کنه مفهومه
خندیدم ولی اون قبافه جدی گرفته بود که با خنده من اونم مجبور به خندیدن شد باهاش راه افتادم کوک همش هوامو داشت این موضوع ادامه پیدا کرد تا ۹ ماهگیم دوهفته به زایمان شب بود تو خونه نشسته بودم مثل همیشه فرمایشات اقای ببر رو انجام میدادم و کتاب میخوندم که یهو در با صدای بدی باز شد سریع بلند شدم و ترسیده به در نگاه میکردم که بابای کوک اومد تو و روبه روی من وایستاد بهم سیلی زد
ب.ک:هر..زه
با تعجب بهش نگاه میکردم
چی شده
ب.ک:که میخواستیمنو خراب کنی اره
یعنی چی
ب.ک:کسی تاحالا جرات روی حرف من حرف زدن نداشته بعد تو نیم وجب بچه میخواستی زندگیمو با نقشت خراب کنی؟
متوجه نمیشم
ب.ک:نبایدم بشی وقتی با پدرت نقشه بهم ریختن زندگی منو میریختین
انگار روم اب یخ ریختن با تعجب بهش نگام میکردم دنیا یک لحظه دور سرم چرخید
ب.ک:الانم از این خونه گم میشی بیرون میری جهنمی که با کارت برا خودت ساختی میری جایی که لیاقتت
ییییییعنی چی
ب.ک:نکنه فکر کردی من میزارم طلاق بگیری اونم قبل انتخابات نه نمیزارم همچین چیزی پیش بیاد بعد اینکه بچه بدنیا اومد میری
با این حرفش حالم خیلی خراب شد بعد زدن یک سیلی دیگه راسو گرفت و رفت با رفتنش پخش زمین شدم و بلند بلند گریه میکردم دوسه ساعت گذشت و کار من گریه کردن بود
به کوک زنگ زدم جواب نداد بعد دو ساعت گریه کردن با صدایی گرفته به بابام زنگ زدم
الو بابا
ب.ا:چی شده
فهمیدن همه فهمیدن من چرا با کوک ازدواج کردم
ب.ا:.....
سه ماه بعد
سه ماه از ازدواج منو کوک میگذره و کوک هنوز مثل قبل عاشقانه منو دوست داره و منم هوففففف بیا و با خودم صادق باشم دوسش دارم خیلی زیاد امروز با کوک اومدیم بیمارستان چند روز حالم بد بود و به هر بویی واکنش میدادم و حوس بستنی هیچ وقت تمومی ندارع خودم حدس زده بودم و اومده بودیم برای اثباتش نوبت ما شد شاد باهم رفتیم تو
دکتر:خوب اقای و خانوم جئون تبریک میگم
کوک با خوشحالی بهم نگاه میکرد ولی من ناراحت و با چشمای اشکی به خوشحالی های کوک نگاه میکردم بچه!یعنی زنگ خطر یعنی تموم شدن زندگی خوش منو کوک ولی از یه طرف خوشحال بودم چون
-خوبی؟
اوهوم معلومه که خوبم
-پس چرا چشماتتت
خوب شوک شدم یهو فهمیدم یه موجود کوچولو و ریز تو وجودم میخواد رشد کنه میدونی چه حس قشنگیه اینا اسک شوقه
اره جون عمم اشک شوق جوک قرنن از مطب اومدیم بیرون
-یواش بیا میرم ماشین بیارم نههه اگه یکی بخوره بهت چی نه نه نه کار اشتباهیه باهات میام
خندیدم
لوس نشو باز برو من میام
-نه نه جدی میگم خطرناکه بیا بریم
کوکککککک برووووو
-وقتی اقای خونه ببر بزرگ یچیزی میگه خانوم خونه جوجه کوچولو باید بحرف کنه مفهومه
خندیدم ولی اون قبافه جدی گرفته بود که با خنده من اونم مجبور به خندیدن شد باهاش راه افتادم کوک همش هوامو داشت این موضوع ادامه پیدا کرد تا ۹ ماهگیم دوهفته به زایمان شب بود تو خونه نشسته بودم مثل همیشه فرمایشات اقای ببر رو انجام میدادم و کتاب میخوندم که یهو در با صدای بدی باز شد سریع بلند شدم و ترسیده به در نگاه میکردم که بابای کوک اومد تو و روبه روی من وایستاد بهم سیلی زد
ب.ک:هر..زه
با تعجب بهش نگاه میکردم
چی شده
ب.ک:که میخواستیمنو خراب کنی اره
یعنی چی
ب.ک:کسی تاحالا جرات روی حرف من حرف زدن نداشته بعد تو نیم وجب بچه میخواستی زندگیمو با نقشت خراب کنی؟
متوجه نمیشم
ب.ک:نبایدم بشی وقتی با پدرت نقشه بهم ریختن زندگی منو میریختین
انگار روم اب یخ ریختن با تعجب بهش نگام میکردم دنیا یک لحظه دور سرم چرخید
ب.ک:الانم از این خونه گم میشی بیرون میری جهنمی که با کارت برا خودت ساختی میری جایی که لیاقتت
ییییییعنی چی
ب.ک:نکنه فکر کردی من میزارم طلاق بگیری اونم قبل انتخابات نه نمیزارم همچین چیزی پیش بیاد بعد اینکه بچه بدنیا اومد میری
با این حرفش حالم خیلی خراب شد بعد زدن یک سیلی دیگه راسو گرفت و رفت با رفتنش پخش زمین شدم و بلند بلند گریه میکردم دوسه ساعت گذشت و کار من گریه کردن بود
به کوک زنگ زدم جواب نداد بعد دو ساعت گریه کردن با صدایی گرفته به بابام زنگ زدم
الو بابا
ب.ا:چی شده
فهمیدن همه فهمیدن من چرا با کوک ازدواج کردم
ب.ا:.....
۲.۰k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.