P54
P54
تهجین و کشید تو بغلش...
+...یونا خفه شد بچممم...
÷دو قلو های عمه چطورننن...
+...خخ فهمیدیییی....
÷معلومه...
=سلامم...
+سلام داداش..
_سلام..
=تبریککک..
+خخ..ممنون..ایشالا قسمت خودتون..
÷🫠من خیلی دوست دارم...ولی جونگکوک دوست نداره...
=اره...اصلا...
÷💁♀
=حتی من به یونا گفتم که اکه بچه دار بشیم سقطش میکنی چون موقعیتشو نداریم....
÷..🙂
×ات دخترم بیا غذاتو بخور..
رفتیم سمت پله ها و اومدیم پایین تا برم یچیزی بخورم..
+یونا...چرا نظر جونگکوک نسبت به بچه انقدر عوض شده!
شما مگه بچه نداشتید و سقط شد؟...
اونموقع اینجوری نب...
÷...میترسه ات...میترسه...من...واقعا آرزومه بچه داشته باشم...
میدونی که چقدر بچه دوست دارم؟...
+هوم...راضیش میکنم یونا...
۴ روز بعد...
سه روز دیگه...یعنی پنجشنبه عروسی کوک و یونا ...و هانا و جیمینه...البته که مراسم خیلی خودمونیه...شاید فقط خانواده ها و دوستا باشن...در حد ۴۰ تا مهمون...
چیزی کهمنو نگران میکنه...گریه های یوناعه...
بهم زنگ زدش...گفت برم پیشش...و واقعا نمیدونم چرا...خیلی خیلی نگرانم...خیلی....
به جلوی درشون که رسیدم...
زود زنگ و زدم و در زود باز شد...
از توی حیاط رد شدم و رسیدن به سالن...
بدو بدو و با استرس رفتم سمت اتاقش...
درو باز کردم و دیدن روی تخت نشسته و سرش بین دستاش و داره بلند بلند گریه میکنه...
+یوناا....
÷..ا..ات کمکم کنن..(گریه زیاد)
+..یونا...چ...جون به لبم کردی بگوو دیگه...
÷..ات....بدبخت شدم میدونییی؟...
ب..من...باردارم ات...باردار...(گریه زیاد تر)
+هووفف...
÷چ...چجوری به کوک بگمممم(هق هققق).
+..یونا...گریه نکن عزیزم....خدا بهت بچه داده.....بچه یه نعمته....چرا گریه میکنی؟
جونگکوک با من...جونگکوک با من عزیزم...
÷میکشتممم...
+..یونا...گریه نکن لطفا...
÷..ق..قبل از اینکه بفهمه منو ببر یجا اینو بندازم....
ولی....نمیخوام...بچمهه(گریه)
+چرا بندازی...مگه با جونگکوکه؟
قرار نیست همه چی طبق خواسته های اون باشه که!
دوما...خودش بچه دارت کرده!
تهجین و کشید تو بغلش...
+...یونا خفه شد بچممم...
÷دو قلو های عمه چطورننن...
+...خخ فهمیدیییی....
÷معلومه...
=سلامم...
+سلام داداش..
_سلام..
=تبریککک..
+خخ..ممنون..ایشالا قسمت خودتون..
÷🫠من خیلی دوست دارم...ولی جونگکوک دوست نداره...
=اره...اصلا...
÷💁♀
=حتی من به یونا گفتم که اکه بچه دار بشیم سقطش میکنی چون موقعیتشو نداریم....
÷..🙂
×ات دخترم بیا غذاتو بخور..
رفتیم سمت پله ها و اومدیم پایین تا برم یچیزی بخورم..
+یونا...چرا نظر جونگکوک نسبت به بچه انقدر عوض شده!
شما مگه بچه نداشتید و سقط شد؟...
اونموقع اینجوری نب...
÷...میترسه ات...میترسه...من...واقعا آرزومه بچه داشته باشم...
میدونی که چقدر بچه دوست دارم؟...
+هوم...راضیش میکنم یونا...
۴ روز بعد...
سه روز دیگه...یعنی پنجشنبه عروسی کوک و یونا ...و هانا و جیمینه...البته که مراسم خیلی خودمونیه...شاید فقط خانواده ها و دوستا باشن...در حد ۴۰ تا مهمون...
چیزی کهمنو نگران میکنه...گریه های یوناعه...
بهم زنگ زدش...گفت برم پیشش...و واقعا نمیدونم چرا...خیلی خیلی نگرانم...خیلی....
به جلوی درشون که رسیدم...
زود زنگ و زدم و در زود باز شد...
از توی حیاط رد شدم و رسیدن به سالن...
بدو بدو و با استرس رفتم سمت اتاقش...
درو باز کردم و دیدن روی تخت نشسته و سرش بین دستاش و داره بلند بلند گریه میکنه...
+یوناا....
÷..ا..ات کمکم کنن..(گریه زیاد)
+..یونا...چ...جون به لبم کردی بگوو دیگه...
÷..ات....بدبخت شدم میدونییی؟...
ب..من...باردارم ات...باردار...(گریه زیاد تر)
+هووفف...
÷چ...چجوری به کوک بگمممم(هق هققق).
+..یونا...گریه نکن عزیزم....خدا بهت بچه داده.....بچه یه نعمته....چرا گریه میکنی؟
جونگکوک با من...جونگکوک با من عزیزم...
÷میکشتممم...
+..یونا...گریه نکن لطفا...
÷..ق..قبل از اینکه بفهمه منو ببر یجا اینو بندازم....
ولی....نمیخوام...بچمهه(گریه)
+چرا بندازی...مگه با جونگکوکه؟
قرار نیست همه چی طبق خواسته های اون باشه که!
دوما...خودش بچه دارت کرده!
۱۳.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.