part 💎²³
bloody diamond
اجوما: ببرش تو اتاق من الان میام
راوی: کوک ا/تو بغل کرد و رفت سمت اتاق. ، ا/ت همچنان داشت جیغ میزد و کوک آروم زمزمه میکرد.:
کوک: طاقت بیار ، خواهش میکنم.
راوی: رسید به اتاق درو با پاش باز کرد و ا/تو گذاشت رو تخت.
کوک: ا/ت خواهش میکنم ، هنوز دیر نشده بیا بریم بیمارستان.
ا/ت: نه من بیمارستان نمیام.
کوک: اجومااااااا ، زود باش دیکه(باداد)
یکم بعد اجوما با وسایل مورد نیازش اومد توی اتاق.
اجوما: پسرم لطفا بیرون باش.
کوک: اما...
اجوما: بیرون باش.
راوی: کوک با ناراحتی از اتاق رفت بیرون و بغل در اتاق نشست و آروم آروم داشت اشک میریخت.
۲ساعت بعد......
کوک ویو: یکم که گذشت دیگه صدای گریه و جیغای ا/ت نیومد ، یکم ترسیدم. نکنه بلایی سر ا/ت بیاد.
راوی: اجوما در اتاقو باز کرد و یه بچه توی بغلش بود. چشمای اجوما پر از اشک بود.
کوک: ا/ت حالش خوبه.
اجوما:......
کوک: اجوما با تو ام ا/ت حالش خوبه.
راوی: کوک: با عصبانیت وارد اتاق شد. و با جسم بیجون ا/ت مواجه شد. سریع رفت نشست رو تخت و ا/تو تکون میداد و بلند اسمشو صدا میکرد. بعد یه مدت ا/تو گرفت بغلش و با صدای بلند گریه میکرد.
کوک: ا/ت بلند شو خواهش میکنم.
اجوما: پسرم ، بس کن.
کوک: اجوما بهش بگو بیدار شه.
اجوما: بیا دخترتو بگیر بغلت. لحظه ای که ا/ت داشت بیجون میشد ، بهم گفت که بهت بگم ازش خوب مراقبت کنی.
راوی: کوک دخترشو گرفت بغلش و بهش نگا میکرد و بعدش بهش گفت.
کوک: فقط بخاطر این دوست دارم چون ا/ت ازم خواسته.
۳سال بعد......
کوک ویو: سه ساله که الان نیستی پیشم فرشته نازم. کاشکی *گریش گرفت* کاشکی میزاشتی اون روز میرفتیم بیمارستان.
باید ببینی که لنا چقد بزرگ شده. هرچی ام بزرگ تر میشه بیشتر شبیه تو میشه.
دوست دارم فرشته من.
راوی: لنا از دور دویید سمت کوک و گفت.
لنا: سلام مامانی ، خوفی من امروز با بابایی دارم میرم پارک. خیلی دوس داشتم که توام پیشم باشی. ولی مثل اینکه نمیشه.
راوی: کوک با چشمای اشکی و لبخند محوش داشت به لنا نگا میکرد که چجوری با مامانش صحبت میکنه.
لنا: بابایی بلیم.
کوک: بریم ، پرنسسم
راوی: کوک و دخترش تا آخرش با یاد ا/ت به خوبی و خوشی زندگی کردن.
•پایان•
▪︎الماس خونین▪︎
اجوما: ببرش تو اتاق من الان میام
راوی: کوک ا/تو بغل کرد و رفت سمت اتاق. ، ا/ت همچنان داشت جیغ میزد و کوک آروم زمزمه میکرد.:
کوک: طاقت بیار ، خواهش میکنم.
راوی: رسید به اتاق درو با پاش باز کرد و ا/تو گذاشت رو تخت.
کوک: ا/ت خواهش میکنم ، هنوز دیر نشده بیا بریم بیمارستان.
ا/ت: نه من بیمارستان نمیام.
کوک: اجومااااااا ، زود باش دیکه(باداد)
یکم بعد اجوما با وسایل مورد نیازش اومد توی اتاق.
اجوما: پسرم لطفا بیرون باش.
کوک: اما...
اجوما: بیرون باش.
راوی: کوک با ناراحتی از اتاق رفت بیرون و بغل در اتاق نشست و آروم آروم داشت اشک میریخت.
۲ساعت بعد......
کوک ویو: یکم که گذشت دیگه صدای گریه و جیغای ا/ت نیومد ، یکم ترسیدم. نکنه بلایی سر ا/ت بیاد.
راوی: اجوما در اتاقو باز کرد و یه بچه توی بغلش بود. چشمای اجوما پر از اشک بود.
کوک: ا/ت حالش خوبه.
اجوما:......
کوک: اجوما با تو ام ا/ت حالش خوبه.
راوی: کوک: با عصبانیت وارد اتاق شد. و با جسم بیجون ا/ت مواجه شد. سریع رفت نشست رو تخت و ا/تو تکون میداد و بلند اسمشو صدا میکرد. بعد یه مدت ا/تو گرفت بغلش و با صدای بلند گریه میکرد.
کوک: ا/ت بلند شو خواهش میکنم.
اجوما: پسرم ، بس کن.
کوک: اجوما بهش بگو بیدار شه.
اجوما: بیا دخترتو بگیر بغلت. لحظه ای که ا/ت داشت بیجون میشد ، بهم گفت که بهت بگم ازش خوب مراقبت کنی.
راوی: کوک دخترشو گرفت بغلش و بهش نگا میکرد و بعدش بهش گفت.
کوک: فقط بخاطر این دوست دارم چون ا/ت ازم خواسته.
۳سال بعد......
کوک ویو: سه ساله که الان نیستی پیشم فرشته نازم. کاشکی *گریش گرفت* کاشکی میزاشتی اون روز میرفتیم بیمارستان.
باید ببینی که لنا چقد بزرگ شده. هرچی ام بزرگ تر میشه بیشتر شبیه تو میشه.
دوست دارم فرشته من.
راوی: لنا از دور دویید سمت کوک و گفت.
لنا: سلام مامانی ، خوفی من امروز با بابایی دارم میرم پارک. خیلی دوس داشتم که توام پیشم باشی. ولی مثل اینکه نمیشه.
راوی: کوک با چشمای اشکی و لبخند محوش داشت به لنا نگا میکرد که چجوری با مامانش صحبت میکنه.
لنا: بابایی بلیم.
کوک: بریم ، پرنسسم
راوی: کوک و دخترش تا آخرش با یاد ا/ت به خوبی و خوشی زندگی کردن.
•پایان•
▪︎الماس خونین▪︎
۱۵۹.۰k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.