چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 33
*ویو رزی
سکته نکنیم یوقت...
از استرس اینکه چیزی بخواد بگه اروم با همون تعجبم لبخندی زدم و از زیر بع پاهای ته زدم که بی توجه گفت:
تهیونگ: اینجوری نگام نکنید...
دختری که ازش خوشم میاد خانوم خوبیه..
دیگه خودم کم مونده بودم از استرس پس بیوفتم و سکته کنم اگه اون دوتا سکته نمیکردن من صد در صد با این شرایطم میکردم....
دوباره به پاهای ته زدم که پاهاشو کشید عقب...
و نگاهی بهم انداخت و گفت:
تهیونگ: رزی مشکلی پیش اومده؟...
ای خاک تو سرت کنم پسرع ای ضایع....
لبخندی زدم و تو چشمام ترو خدا چیزی دیگه ای نگو و بدبختمون نکنی ریختم و بهش خیره شدم و گفتم:
رزی: نه...
تهیونگ با تعجب ابروشو بالا داد و سرشو به علامت چیه تکون داد...
خدایا گیرایش هم ضعیفه....
سرمو به علامت هیچی تکون دادم که مامان این بحثه کذایی و پر از علامت سوال رو ادامه داد...
مامانرزی: اخه میخواستم بگم که یونا هم دختر خوبیه هم فامیله همم اینکه خوشگله....اما سنش مشکله ولی خالت دیشب بهم زنگ زد گفت که یونا از تو خوشش میاد...تهیونگ از اینکه اسم یونا اومده بود قیافشو یجوری کرد و دست به سینه گفت:
تهیونگ: من از یونا خوشم نمیاد...دختره یجورایی اویزونه...
مامانرزی: اوا چرا...؟...
تهیونگ: چرا نداره که اگه عروس جَون میخوای کسی که دوستش دارم جونه همم از یونا خوشگل تره...
بعد دستشو انداخت دور گردنم و ابروشو بالا داد و گفت:
تهیونگ: مگه نه؟
دست پاچه گفتم:
رزی: ها منظورت چیه؟
و بعد خنده کوتاهی کردم....
مامان متعحب گفت:
مامانرزی: مگه رزی دیدتش؟
تهیونگ دستشو از دور گردنم برداشت و گفت:
تهیونگ: ارع..
مامان نگاهی بهم انداخت و پرسید:
مامانرزی: راست میگه؟
تهیونگ: مامان دروغم کجا بود....رُزالین:
..
.
.
.
.
.
بچه ها ببخشید دیر پارت گذاشتم
چندتا امتحان داشتم
سکته نکنیم یوقت...
از استرس اینکه چیزی بخواد بگه اروم با همون تعجبم لبخندی زدم و از زیر بع پاهای ته زدم که بی توجه گفت:
تهیونگ: اینجوری نگام نکنید...
دختری که ازش خوشم میاد خانوم خوبیه..
دیگه خودم کم مونده بودم از استرس پس بیوفتم و سکته کنم اگه اون دوتا سکته نمیکردن من صد در صد با این شرایطم میکردم....
دوباره به پاهای ته زدم که پاهاشو کشید عقب...
و نگاهی بهم انداخت و گفت:
تهیونگ: رزی مشکلی پیش اومده؟...
ای خاک تو سرت کنم پسرع ای ضایع....
لبخندی زدم و تو چشمام ترو خدا چیزی دیگه ای نگو و بدبختمون نکنی ریختم و بهش خیره شدم و گفتم:
رزی: نه...
تهیونگ با تعجب ابروشو بالا داد و سرشو به علامت چیه تکون داد...
خدایا گیرایش هم ضعیفه....
سرمو به علامت هیچی تکون دادم که مامان این بحثه کذایی و پر از علامت سوال رو ادامه داد...
مامانرزی: اخه میخواستم بگم که یونا هم دختر خوبیه هم فامیله همم اینکه خوشگله....اما سنش مشکله ولی خالت دیشب بهم زنگ زد گفت که یونا از تو خوشش میاد...تهیونگ از اینکه اسم یونا اومده بود قیافشو یجوری کرد و دست به سینه گفت:
تهیونگ: من از یونا خوشم نمیاد...دختره یجورایی اویزونه...
مامانرزی: اوا چرا...؟...
تهیونگ: چرا نداره که اگه عروس جَون میخوای کسی که دوستش دارم جونه همم از یونا خوشگل تره...
بعد دستشو انداخت دور گردنم و ابروشو بالا داد و گفت:
تهیونگ: مگه نه؟
دست پاچه گفتم:
رزی: ها منظورت چیه؟
و بعد خنده کوتاهی کردم....
مامان متعحب گفت:
مامانرزی: مگه رزی دیدتش؟
تهیونگ دستشو از دور گردنم برداشت و گفت:
تهیونگ: ارع..
مامان نگاهی بهم انداخت و پرسید:
مامانرزی: راست میگه؟
تهیونگ: مامان دروغم کجا بود....رُزالین:
..
.
.
.
.
.
بچه ها ببخشید دیر پارت گذاشتم
چندتا امتحان داشتم
۱.۱k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.