پارت 61
پارت 61
.
.
.
گفت نخند گفتم چرا گفت چون که.. من دردش رو کشیدم تو لذتش رو بردی رفتم سمت صورتش و به لباش نگاه کردم گفتم فقط من؟.. بم... گفت اره گفتم من که باور نمیکنم.. گفت میخوای بکن میخوای نکن گفتم یعنی تو لذت نبردی؟... لبخند... یه مکث کرد گفت نه.. چرا باید از چیزی که درد داره لذت ببرم گفتم باید همونجا حاملت میکردم تا انقدر پررو نباشی بیبی... بم... چیزی نگفت هولم داد و
از زبان راوی
ماوی سریع از تهیونگ جدا شد و از روی تخت بلند شد تهیونگ هنگ کرد رفت سمتش گفت دیوونه اگه سرم به تاجی تخت میخورد چی گفت به من چه میخواستی با من کل کل نکنی تهیونگ رفت سمت ماوی دستاشو دور کمرش حلقه کرد گفت فدای سرت... لبخند... بعد سر ماوی رو بوسید( بچم زن زلیل شد😟 )ماوی هم...
+با حرف خیلی خوشحال شدم... اممم خب منم از *س*ک*س* با اون خیلی لذت بردم ولی اون خیلی خشن شده بود... بگذریم😐
از زبان راوی
ماوی و تهیونگ صورتشون رو شستن لباساشون رو عوض کردن بعد خواستن برن پایین که تهیونگ دست ماوی رو گرفت گفت ماوی.. اگه دلت درد گرفت بهم بگو.. باشه؟ ماوی گفت باشه
+رفتیم پایین به همه سلام دادیم که کوک گفت چه خبر... لبخند... گفت چی چه خبر جیمین گفت هیچی.. دلت درد نمیکنه... لبخند... وایی لعنت اونا فهمیدن
از زبان راوی
ماوی گونش گل انداخت تهیونگ به ماوی نگاه کرد بعد گفت نه.. حالش خوبه جیمین... چشم غره... جنا گفت اهم.. حداقل وقتی میخواین چیز کنید برید یکی دیگه از خونه تهیونگ دستشو دور کمر ماوی حلقه کرد بعد گفت خونه ی خودمه اختیارش رو دارم... جدی...
1 ساعت بعد
+ روی کاناپه بودیم..دلم خیلی درد میکرد انگار هنوز تهیونگ داشت توی دلم ضربه میزد دستم رو دور دلم گرفته بودم و فشار میدادم.. به تهیونگ نگفتم چون که داشتن فیلم میدیدن
-یه لحظه چشمم به ماوی افتاد که چشماشو بسته و داره به همدیگه فشار میده و دلش هم داره با دستاش فشار میده.. فهمیدم که دلش درد میکنه ولی چرا بهم نگفته... اهه دختره ی لجباز رفتم سمتش اروم توی گوشش گفت دلت درد میکنه گفت ها.. نه... اروم و ناله... گفتم بهم دروغ نگو گفت یه ذره چیزی نیست گفتم اگه یه ذره بود اینجوری دلت رو فشار نمیدادی دستمو بردم زیرش و براید بغلش کردم
از زبان راوی
همه به ماوی و تهیونگ نگاه میکردن اما تهیونگ بی توجه به همه به کارش ادامه داد و ماوی روی برد اتاقش ماوی چون دلش درد میکرد دیگه مقاومت نکرد و گذاشت کارشو بکنه
-درازش دادم روی تخت گفتم تکون نخور تا بیام سریع رفتم از توی کمد دوتا قرص برداشتم از روی پاتختی که یه لیوان و یه پارچ اب بود یه لیوان اب پر کردم قرصارو دراوردم گفتم ماوی اینارو بخور گفت نمیخورم... اروم... گفتم یعنی چی. نمیشه که گفت ولم کن... اروم... روشو برگردوند گفتم نمیخوری گفت نه گفتم باشه رفتم سمتش
+چون دلم درد میکرد نمیتونستم مقاومت کنم
-به زور دادم به خوردش بعد گفتم اها.. وقتی مقاومت میکنی همین میشه.. انتظار نداشتی که با این وضعیتت در برابر من مقاومت کنی ها؟... لبخند... گفت ازت متنفرم.. ناله.. خندیدم رفتم سمتش گفتم باشه.. اشکال نداره بیبی... بم و لبخند... بعد دستمو بردم سمت کمرش و لباسشو دادم بالا و کمرشو نوازش کردم و لبامو گذاشتم روی لباش
+منم همکاری کردم دستمو برد سمت گردنش و دور گردنش حلقه کردم
-وقتی اون کار رو کرد توی بغلم فشارش دادم گردنشو گرفتم و صورتشو اوردم نزدیک خودم و شروع کردم بوسه ی فرانسوی
3 ساعت بعد
از زبان راوی
موقع ی ناهار شد ولی ماوی تهیونگ بغل همدیگه خواب بودن کوک رفت در زد جواب ندادن.. دوباره در زد.. جواب ندادن اروم درو باز کرد و رفت داخل دید تهیونگ ماوی رو بغل کرده و ماوی توی بغلش شبیه یه عروسکه.. کوک خنده ی بی صدایی کرد خ. است بره بیرون که تهیونگ با چشمای بسته و همونجوری گفت دفعه اخرته که بدون اجازه میای توی اتاق جونگ کوک... بم... کوک درو بست و رو به در شد و با صورتش شکلک مسخره ای دراورد 😂 بعد رفت پایین سونا گفت با؟. چرا تنها اومدی کوک گفت پرستو های عاشق بغل هم خوابیدن
ساعت 2 شب
-بیدار شدم دلم درد میکرد گشنم بود یه نگاه به دور و برم کردم ماوی کنارم خواب بود و نور ماه به صورتش میخورد ولی اتاق تاریک بود دلم تیر کشید دستم گذاشتم روی دلم
از زبان راوی
تهیونگ اهی کشید دلش خیلی درد میکرد سعی میکرد بیصدا باشه ولی ماوی بیدار شد البته با نور ماه وقتی برگشت دید تهیونگ دستش روی دلشه و نشسته....نشست گفت تهیونگ.. تهیونگ حالت خوبه
-واقعا خیلی دلم درد میکرد ماوی گفت تهیونگ.. جوابمو بده گفتم دلم.. دلم درد میکنه.... ناله....
.
.
.
گفت نخند گفتم چرا گفت چون که.. من دردش رو کشیدم تو لذتش رو بردی رفتم سمت صورتش و به لباش نگاه کردم گفتم فقط من؟.. بم... گفت اره گفتم من که باور نمیکنم.. گفت میخوای بکن میخوای نکن گفتم یعنی تو لذت نبردی؟... لبخند... یه مکث کرد گفت نه.. چرا باید از چیزی که درد داره لذت ببرم گفتم باید همونجا حاملت میکردم تا انقدر پررو نباشی بیبی... بم... چیزی نگفت هولم داد و
از زبان راوی
ماوی سریع از تهیونگ جدا شد و از روی تخت بلند شد تهیونگ هنگ کرد رفت سمتش گفت دیوونه اگه سرم به تاجی تخت میخورد چی گفت به من چه میخواستی با من کل کل نکنی تهیونگ رفت سمت ماوی دستاشو دور کمرش حلقه کرد گفت فدای سرت... لبخند... بعد سر ماوی رو بوسید( بچم زن زلیل شد😟 )ماوی هم...
+با حرف خیلی خوشحال شدم... اممم خب منم از *س*ک*س* با اون خیلی لذت بردم ولی اون خیلی خشن شده بود... بگذریم😐
از زبان راوی
ماوی و تهیونگ صورتشون رو شستن لباساشون رو عوض کردن بعد خواستن برن پایین که تهیونگ دست ماوی رو گرفت گفت ماوی.. اگه دلت درد گرفت بهم بگو.. باشه؟ ماوی گفت باشه
+رفتیم پایین به همه سلام دادیم که کوک گفت چه خبر... لبخند... گفت چی چه خبر جیمین گفت هیچی.. دلت درد نمیکنه... لبخند... وایی لعنت اونا فهمیدن
از زبان راوی
ماوی گونش گل انداخت تهیونگ به ماوی نگاه کرد بعد گفت نه.. حالش خوبه جیمین... چشم غره... جنا گفت اهم.. حداقل وقتی میخواین چیز کنید برید یکی دیگه از خونه تهیونگ دستشو دور کمر ماوی حلقه کرد بعد گفت خونه ی خودمه اختیارش رو دارم... جدی...
1 ساعت بعد
+ روی کاناپه بودیم..دلم خیلی درد میکرد انگار هنوز تهیونگ داشت توی دلم ضربه میزد دستم رو دور دلم گرفته بودم و فشار میدادم.. به تهیونگ نگفتم چون که داشتن فیلم میدیدن
-یه لحظه چشمم به ماوی افتاد که چشماشو بسته و داره به همدیگه فشار میده و دلش هم داره با دستاش فشار میده.. فهمیدم که دلش درد میکنه ولی چرا بهم نگفته... اهه دختره ی لجباز رفتم سمتش اروم توی گوشش گفت دلت درد میکنه گفت ها.. نه... اروم و ناله... گفتم بهم دروغ نگو گفت یه ذره چیزی نیست گفتم اگه یه ذره بود اینجوری دلت رو فشار نمیدادی دستمو بردم زیرش و براید بغلش کردم
از زبان راوی
همه به ماوی و تهیونگ نگاه میکردن اما تهیونگ بی توجه به همه به کارش ادامه داد و ماوی روی برد اتاقش ماوی چون دلش درد میکرد دیگه مقاومت نکرد و گذاشت کارشو بکنه
-درازش دادم روی تخت گفتم تکون نخور تا بیام سریع رفتم از توی کمد دوتا قرص برداشتم از روی پاتختی که یه لیوان و یه پارچ اب بود یه لیوان اب پر کردم قرصارو دراوردم گفتم ماوی اینارو بخور گفت نمیخورم... اروم... گفتم یعنی چی. نمیشه که گفت ولم کن... اروم... روشو برگردوند گفتم نمیخوری گفت نه گفتم باشه رفتم سمتش
+چون دلم درد میکرد نمیتونستم مقاومت کنم
-به زور دادم به خوردش بعد گفتم اها.. وقتی مقاومت میکنی همین میشه.. انتظار نداشتی که با این وضعیتت در برابر من مقاومت کنی ها؟... لبخند... گفت ازت متنفرم.. ناله.. خندیدم رفتم سمتش گفتم باشه.. اشکال نداره بیبی... بم و لبخند... بعد دستمو بردم سمت کمرش و لباسشو دادم بالا و کمرشو نوازش کردم و لبامو گذاشتم روی لباش
+منم همکاری کردم دستمو برد سمت گردنش و دور گردنش حلقه کردم
-وقتی اون کار رو کرد توی بغلم فشارش دادم گردنشو گرفتم و صورتشو اوردم نزدیک خودم و شروع کردم بوسه ی فرانسوی
3 ساعت بعد
از زبان راوی
موقع ی ناهار شد ولی ماوی تهیونگ بغل همدیگه خواب بودن کوک رفت در زد جواب ندادن.. دوباره در زد.. جواب ندادن اروم درو باز کرد و رفت داخل دید تهیونگ ماوی رو بغل کرده و ماوی توی بغلش شبیه یه عروسکه.. کوک خنده ی بی صدایی کرد خ. است بره بیرون که تهیونگ با چشمای بسته و همونجوری گفت دفعه اخرته که بدون اجازه میای توی اتاق جونگ کوک... بم... کوک درو بست و رو به در شد و با صورتش شکلک مسخره ای دراورد 😂 بعد رفت پایین سونا گفت با؟. چرا تنها اومدی کوک گفت پرستو های عاشق بغل هم خوابیدن
ساعت 2 شب
-بیدار شدم دلم درد میکرد گشنم بود یه نگاه به دور و برم کردم ماوی کنارم خواب بود و نور ماه به صورتش میخورد ولی اتاق تاریک بود دلم تیر کشید دستم گذاشتم روی دلم
از زبان راوی
تهیونگ اهی کشید دلش خیلی درد میکرد سعی میکرد بیصدا باشه ولی ماوی بیدار شد البته با نور ماه وقتی برگشت دید تهیونگ دستش روی دلشه و نشسته....نشست گفت تهیونگ.. تهیونگ حالت خوبه
-واقعا خیلی دلم درد میکرد ماوی گفت تهیونگ.. جوابمو بده گفتم دلم.. دلم درد میکنه.... ناله....
۸.۴k
۱۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.