وانشات "در یک لحظه"
وانشات "در یک لحظه"
pt: 4
کوک: امشب میریم پارتی
ا.ت: من نمیام
کوک: من باهات نمیام خرید با سهون برو
ا.ت: گفتم نمیا*داد
کوک: نمیای*داد
از رو تخت اومد پایین اومد سمتم
از ترس
گفتم: ب... ب.. باشه*گریه
کوک: گریه نکن و برو سوار ماشین شو
ا.ت: باشه ولی لباس هام رو خودم انتخاب میکنم
کوک: باشه برو
رفتم چند تا لباس زیر و لباس راحتی و لباس مهمونی کفش و کیف و وسایل آرایش اینارو خریدم و برگشتیم خونه
اتاقم آماده بود رنگ اتاقم صورتی بود خیلی ازش خوشم اومد
یکی از لباس ها رو پوشیدم یه آرایش ملایم کردم
موهامو شونه کردم کفشامو پام کردم کیفمو برداشتمو از اتاقم اومدم بیرون
کوک جلوی در با کت و شلوار مشکی ایستاده بود
*ویو کوک*
منتظر ا.ت بود دیدم داره از پله ها پایین میاد یه لباس کوتاه پوشیده بود
ولی خیلی خیلی خوشکل شده بود
نه کوک به خودت بیا.
*ویو ا.ت*
کوک پایین منتظر من بود با کت و شلوار مشکی دل آدمو می برد
نه ا.ت به خودت بیا.
رفتیم تو پارتی من کسی رو نمیشناختم کوک رفت پیش پسرا منم رفتم رو یه میز اعصابم خیلی خورد بود
چند تا پیک خوردم مست مست بودم
می خواستم پیک پنجم رو بخورم که کوک دستم رو گرفت و کشوند تو یه اتاق
کوک: ا.ت چرا شراب خوردی؟
ا.ت: فضولی به تو نیومده کوکی*خنده
کوک: ا.ت به خودت بیا جلوی دوستام آبروم رو نبر
ا.ت: آبروی تو برای من مهم نیست
از اتاق رفتم بیرون کوکم دنبالم اومد پایین
کوک رفت پیش دوستاش منم رو پله ها نشستم که یه پسر اومد دستمو گرفت و کشوند بیرون منو برد تو یه ماشین فک کردم کوک ولی اون نبود
اونم مث من مست بود
یه بوسه به لبم زد که مستی از سرم پرید
دستشو برد پشتم و زیپ لباسم رو پایین کشید
هنوز لباس رو از روی سینم رد نکرده بود که
گفتم: داری چیکار میکنی عوضی
گفت: اها راست میگی اول باید آشنا بشیم من شوگا هستم*خنده
ا.ت: ولم کن*داد
*ویو ا.ت*
لامصب خیلی خوشکل بود
لبش خیلی نرم بود
می خواست لباسم رو پایین بکشه که کوک اومد
در رو باز کرد
کوک: ا.ت اینجا چیکار میکنی؟
از ترس نمیتونستم حرف بزنم
بدنم سرد سرد شده بود
کوک شوگا رو از ماشن پرت کرد بیرون بهش چند تا لگد زد بعد
کوک بغلم کرد و منو برد تو ماشین تو ماشین بودیم وقتی که یکم آروم شدم
گفتم: ک... کوک.. ا... اون.. پ... پسره... ک... کی.. ب.. بود؟(نویسنده: خودتون
تصور کنید راستی ا.ت این حرف هارو با ترس میزنه)
کوک: اون یکی از مافیا های شهره مث من اما من بزرگ ترین مافیای این شهرم*با عصبانیت
*ویو کوک*
یه حس عجیبی داشتم که ا.ت رو بغل کردم احساس میکنم دوسش دارم
*ویو ا.ت*
بغل کوک خیلی نرم و گرم بود احساس میکنم که بهش علاقه دارم
ا.ت: تو پسر اون مافیا نیستی که مامان و بابام رو کشت؟
کوک: پدرت همونی بود که تو بازار میوه میفروخت و مامانت همونی که تو گل خونه کار میکرد؟
ا.ت: اینا خودشونن یعنی پدرت اونارو ک... کشت*گریه؟
کوک: من چه میدونم*خنده
ا.ت: من تا یه ثانیه دیگه هم با تو نمی مونم من از ماشین میرم بیرون ولم کن*گریه
کوک: ا.ت آروم باش*داد
همونطوری گریه میکردم که کوک بغلم کرد نمیدونم چطوری ولی تو بغلش خوابم برد.
لباس ا.ت اسلاید بعدی
حمایت پلیز❤😐
pt: 4
کوک: امشب میریم پارتی
ا.ت: من نمیام
کوک: من باهات نمیام خرید با سهون برو
ا.ت: گفتم نمیا*داد
کوک: نمیای*داد
از رو تخت اومد پایین اومد سمتم
از ترس
گفتم: ب... ب.. باشه*گریه
کوک: گریه نکن و برو سوار ماشین شو
ا.ت: باشه ولی لباس هام رو خودم انتخاب میکنم
کوک: باشه برو
رفتم چند تا لباس زیر و لباس راحتی و لباس مهمونی کفش و کیف و وسایل آرایش اینارو خریدم و برگشتیم خونه
اتاقم آماده بود رنگ اتاقم صورتی بود خیلی ازش خوشم اومد
یکی از لباس ها رو پوشیدم یه آرایش ملایم کردم
موهامو شونه کردم کفشامو پام کردم کیفمو برداشتمو از اتاقم اومدم بیرون
کوک جلوی در با کت و شلوار مشکی ایستاده بود
*ویو کوک*
منتظر ا.ت بود دیدم داره از پله ها پایین میاد یه لباس کوتاه پوشیده بود
ولی خیلی خیلی خوشکل شده بود
نه کوک به خودت بیا.
*ویو ا.ت*
کوک پایین منتظر من بود با کت و شلوار مشکی دل آدمو می برد
نه ا.ت به خودت بیا.
رفتیم تو پارتی من کسی رو نمیشناختم کوک رفت پیش پسرا منم رفتم رو یه میز اعصابم خیلی خورد بود
چند تا پیک خوردم مست مست بودم
می خواستم پیک پنجم رو بخورم که کوک دستم رو گرفت و کشوند تو یه اتاق
کوک: ا.ت چرا شراب خوردی؟
ا.ت: فضولی به تو نیومده کوکی*خنده
کوک: ا.ت به خودت بیا جلوی دوستام آبروم رو نبر
ا.ت: آبروی تو برای من مهم نیست
از اتاق رفتم بیرون کوکم دنبالم اومد پایین
کوک رفت پیش دوستاش منم رو پله ها نشستم که یه پسر اومد دستمو گرفت و کشوند بیرون منو برد تو یه ماشین فک کردم کوک ولی اون نبود
اونم مث من مست بود
یه بوسه به لبم زد که مستی از سرم پرید
دستشو برد پشتم و زیپ لباسم رو پایین کشید
هنوز لباس رو از روی سینم رد نکرده بود که
گفتم: داری چیکار میکنی عوضی
گفت: اها راست میگی اول باید آشنا بشیم من شوگا هستم*خنده
ا.ت: ولم کن*داد
*ویو ا.ت*
لامصب خیلی خوشکل بود
لبش خیلی نرم بود
می خواست لباسم رو پایین بکشه که کوک اومد
در رو باز کرد
کوک: ا.ت اینجا چیکار میکنی؟
از ترس نمیتونستم حرف بزنم
بدنم سرد سرد شده بود
کوک شوگا رو از ماشن پرت کرد بیرون بهش چند تا لگد زد بعد
کوک بغلم کرد و منو برد تو ماشین تو ماشین بودیم وقتی که یکم آروم شدم
گفتم: ک... کوک.. ا... اون.. پ... پسره... ک... کی.. ب.. بود؟(نویسنده: خودتون
تصور کنید راستی ا.ت این حرف هارو با ترس میزنه)
کوک: اون یکی از مافیا های شهره مث من اما من بزرگ ترین مافیای این شهرم*با عصبانیت
*ویو کوک*
یه حس عجیبی داشتم که ا.ت رو بغل کردم احساس میکنم دوسش دارم
*ویو ا.ت*
بغل کوک خیلی نرم و گرم بود احساس میکنم که بهش علاقه دارم
ا.ت: تو پسر اون مافیا نیستی که مامان و بابام رو کشت؟
کوک: پدرت همونی بود که تو بازار میوه میفروخت و مامانت همونی که تو گل خونه کار میکرد؟
ا.ت: اینا خودشونن یعنی پدرت اونارو ک... کشت*گریه؟
کوک: من چه میدونم*خنده
ا.ت: من تا یه ثانیه دیگه هم با تو نمی مونم من از ماشین میرم بیرون ولم کن*گریه
کوک: ا.ت آروم باش*داد
همونطوری گریه میکردم که کوک بغلم کرد نمیدونم چطوری ولی تو بغلش خوابم برد.
لباس ا.ت اسلاید بعدی
حمایت پلیز❤😐
۹۵.۶k
۰۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.