دلهره
# دلهره
ادامه ی part 89
چرا زندگی باید انقدر پست باشه
خسته بودم چشمام می سوخت البته تقصیر خودم بود خیلی گریه کرده بودم
البته کی می تونست گریه نکنه
دوباره داره اون زندگی کوفتی تکرار میشه
از اینده میترسیدم
چشمام رو اروم بستم تا از سوزشش کمتر شه ولی سعی کردم خوابم نبره
بعد از چند دقیقه دوباره چشمام رو باز کردم
ذهنم شده بود خالی از افکار چیشد یدفعه
ولی این حس رو دوست داشتم دیگه اذیتم نمیکرد
دوباره چشمام رو بستم
یاد چند سال پیش افتادم همیشه سعی میکردم بخوابم تا زیاد ذهنم درگیر مسائل نشه ولی اون موقع اینا توی خوابم رهام نمیکردم
با صدای تهیونگ چشمام رو باز کردم
_ خوابیده بودی
_ نه بیدار بودم فقط چشمام یکم میسوخت برای همین بسمشون
کنارم روی کاناپه نشست
و دستی بین موهام کشید
_ امروز خیلی گریه کردی برای همین
ولی الا چی هنوزم میسوزه
_ نه الا خوبه
_ درد چی درد نمیکنه
_ نگران نباش خوبه خوبم
_ پس بیا بریم شام بخوریم
_ اوکی
تهیونگ به سمت اشپز خونه رفت منم پشتش راه افتادم
ویو تهیونگ
نوئل روی صندلی نشست و بعد چند دقیقه شروع به خوردن کرد
بعد از خوردن شام صدلی رو داد عقب و تکیه داد
از چشماش میشد خوند که خسته هست
حتما منتظر بود من کار ها رو تموم کنم و بعد باهم بریم
_ نوئل تو برو بخواب منم بعد شستن ظرف ها میام
_ باشه میرم ولی تو هم زود بیا
_ باشه
بعد از رفتن نوئل زود ظرف ها رو شستم و اشپز خونه رو یکم مرتب تکردم به سمت سالن رفتم و لامپ ها رو خاموش کردم
و در اخر به سمت اتاق قدم برداشتم
فکر کنم تا الا خوابیده باشه
لامپ اتاق خاموش بود نگاهی روی تخت کردم و از حدسم مطمعن شدم
بعد از عوض کردن لباسم با یه لباس خواب روی تخت دراز کشیدم
و نوئل رو اروم بغل کردم
_ بلاخره اومدی
با صداش تعجب کردم فکر کردم خوابیده
_ چرا نخوابیدی تا الا
_ منتظر بودم تا تو بیای
_ خب الا من اومدم بگیر بخواب
دیگه چیزی نگفت خودشو بیشتر توی بغلم جا کرد و اروم چشماش رو بست
امروز براش روز خوبی نبود
منم کم کم چشمام رو روی هم گذاشتم که کم کم خوابم برد
ادامه ی part 89
چرا زندگی باید انقدر پست باشه
خسته بودم چشمام می سوخت البته تقصیر خودم بود خیلی گریه کرده بودم
البته کی می تونست گریه نکنه
دوباره داره اون زندگی کوفتی تکرار میشه
از اینده میترسیدم
چشمام رو اروم بستم تا از سوزشش کمتر شه ولی سعی کردم خوابم نبره
بعد از چند دقیقه دوباره چشمام رو باز کردم
ذهنم شده بود خالی از افکار چیشد یدفعه
ولی این حس رو دوست داشتم دیگه اذیتم نمیکرد
دوباره چشمام رو بستم
یاد چند سال پیش افتادم همیشه سعی میکردم بخوابم تا زیاد ذهنم درگیر مسائل نشه ولی اون موقع اینا توی خوابم رهام نمیکردم
با صدای تهیونگ چشمام رو باز کردم
_ خوابیده بودی
_ نه بیدار بودم فقط چشمام یکم میسوخت برای همین بسمشون
کنارم روی کاناپه نشست
و دستی بین موهام کشید
_ امروز خیلی گریه کردی برای همین
ولی الا چی هنوزم میسوزه
_ نه الا خوبه
_ درد چی درد نمیکنه
_ نگران نباش خوبه خوبم
_ پس بیا بریم شام بخوریم
_ اوکی
تهیونگ به سمت اشپز خونه رفت منم پشتش راه افتادم
ویو تهیونگ
نوئل روی صندلی نشست و بعد چند دقیقه شروع به خوردن کرد
بعد از خوردن شام صدلی رو داد عقب و تکیه داد
از چشماش میشد خوند که خسته هست
حتما منتظر بود من کار ها رو تموم کنم و بعد باهم بریم
_ نوئل تو برو بخواب منم بعد شستن ظرف ها میام
_ باشه میرم ولی تو هم زود بیا
_ باشه
بعد از رفتن نوئل زود ظرف ها رو شستم و اشپز خونه رو یکم مرتب تکردم به سمت سالن رفتم و لامپ ها رو خاموش کردم
و در اخر به سمت اتاق قدم برداشتم
فکر کنم تا الا خوابیده باشه
لامپ اتاق خاموش بود نگاهی روی تخت کردم و از حدسم مطمعن شدم
بعد از عوض کردن لباسم با یه لباس خواب روی تخت دراز کشیدم
و نوئل رو اروم بغل کردم
_ بلاخره اومدی
با صداش تعجب کردم فکر کردم خوابیده
_ چرا نخوابیدی تا الا
_ منتظر بودم تا تو بیای
_ خب الا من اومدم بگیر بخواب
دیگه چیزی نگفت خودشو بیشتر توی بغلم جا کرد و اروم چشماش رو بست
امروز براش روز خوبی نبود
منم کم کم چشمام رو روی هم گذاشتم که کم کم خوابم برد
۱۰.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.