عمارت خونین(13)🖤
خیلی بهم نزدیک شده بود. نفسای داغشو روی گونه های روبه سفیدی زدم حس می کردم. اینگار که گونم داشت زیر باد گرم نفسش می سوخت.
بدنم داشت می لرزید. پلکهام از سر ترس تیک میزدن. از اینکه از سر ترس نمیتونستم چیزی بگم توی دلم به خودم لعنت می فرستادم. مدت ها بود که با دیدن این مرد تا این اندازه مدام ترس وجودم رو می گرفت. قلبم تند تند میزد. مطمئن بودم با اون همه نزدیک شدنش به من، تپ تپ سنگین قلبم رو میشنید.
با فشار دادن چونه ام کاری کرد ناخودآگاه چشمام به چشمای سر و یخ زدش بیوفته. سردی و بی روحی توی تک تک تارای چشمش سوسو میزد.
پوزخندو روی گوشه ی لبش حس می کردم.
هر لحظه منتظر بودم تا لباش رو از هم باز کنه وچیزی بگه ولی هیچی نگفت فقط عمیق و سرد نگام می کرد.
با دستاش چونما ول کرد ودوباره انگشتای کشیدش را روی گردنم کشید اون دستا برخلاف چشمای سردش خیلی گرم و داغ بودن. انگار بدنم از سر ترس یخ زده بود. شاید به این خاطر بود که اون دستارو گرم حس می کردم. وقتی انگشتاش با پوست بدنم برمیخورد می کرد یک حس عجیبی به تک تک سلولهای بدنم منتقل میشد انگار که تاحالا اون حس را تجربه نکرده بودم. هم خوب و دوست داشتی بود هم ترسناک و وحشت انگیز.
انگشتاش را اروم باز برد پشت گردنم
پوزخند ترسناکی بهم زد. انگار قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد. همون لحظه بود که دستاشو برد پشت گردنم و محکم موهام رو چنگ زد و شرم رو به عقب برد. ناخودآگاه از سر درد آه ریزی از دهانم خارج شد و همراهش از سر درد چشمامو محکم روی هم فشار دادم. انگار این حس بد من بهش روحیه و انگیزه میداد. انگار بهش انگیزه ی بیشتر ادامه دادن و اذیت کردنمو میداد.
الان بیشتر از هر وقت دیگه ای می فهمیدم که تا چه اندازه روانیه. یک روانی ای که از زجر کشیدن بقیه لذت می برد.
اومد نزدیک ترم سینش به سینم برخورد کرد سرشا اورد وبرد نزدیک گوشم حرارت نفس هاش بیشتر و بیشتر به گوش هام میخورد که این باعث مور مور شدن بدنم میشد. اروم لباش را از هم باز کرد وگفت: میدونی که یک ه..ر...ز...ه
..ا...ی.. بیش نیستی؟
مگه نه؟
با اینطور حرف زدنش اصلا اشنا نبودم اونا با داد وفریاد میشناختم. برام خیلی عجیب بود. اما حرفی که زد انگار خنجری بود توی قلبم. انگار چکیدن خون از قلب ترسیده ام رو میدیدم.
نمیدونسنم باید بترسم یا باید گریه کنم
موهاما هنوز گرفته بود. خیلی درد میکرد
هنوز گرمای نفسش به پوستم میخورد
وحس عجیبی بهم میداد
بغض گلوم را قورت دادم
دلم همون موقع خیلی درد گرفت
هر چی بهم نزدیک تر میشم بوی تلخی بیشتر به مشامم میخورد. موهام را ول کرد
سرشا اورد بالا ودوباره محکم بازوما گرفت
به خاطر کبودی های روی بازوم دستم خیلی درد گرفت هیچی نگفتم وزبونم را گاز گرفتم.
محکم منو گرفت و پرتم کرد روی تخت و با قدمای اروم به سمت مبل حرکت کرد
روی مبل نشست دوباره پاهاش را انداخت روی هم و بهش
تکیه داد
شیشه ویسکی را برداشت دوباره لیوانش را پر کرد.
اتاق توی سکوت عجیبی بود وتنها صدایی که میومد صدای ریختن ویسکی سرد توی لیوانش بود
لطفا حمایت کنید
بدنم داشت می لرزید. پلکهام از سر ترس تیک میزدن. از اینکه از سر ترس نمیتونستم چیزی بگم توی دلم به خودم لعنت می فرستادم. مدت ها بود که با دیدن این مرد تا این اندازه مدام ترس وجودم رو می گرفت. قلبم تند تند میزد. مطمئن بودم با اون همه نزدیک شدنش به من، تپ تپ سنگین قلبم رو میشنید.
با فشار دادن چونه ام کاری کرد ناخودآگاه چشمام به چشمای سر و یخ زدش بیوفته. سردی و بی روحی توی تک تک تارای چشمش سوسو میزد.
پوزخندو روی گوشه ی لبش حس می کردم.
هر لحظه منتظر بودم تا لباش رو از هم باز کنه وچیزی بگه ولی هیچی نگفت فقط عمیق و سرد نگام می کرد.
با دستاش چونما ول کرد ودوباره انگشتای کشیدش را روی گردنم کشید اون دستا برخلاف چشمای سردش خیلی گرم و داغ بودن. انگار بدنم از سر ترس یخ زده بود. شاید به این خاطر بود که اون دستارو گرم حس می کردم. وقتی انگشتاش با پوست بدنم برمیخورد می کرد یک حس عجیبی به تک تک سلولهای بدنم منتقل میشد انگار که تاحالا اون حس را تجربه نکرده بودم. هم خوب و دوست داشتی بود هم ترسناک و وحشت انگیز.
انگشتاش را اروم باز برد پشت گردنم
پوزخند ترسناکی بهم زد. انگار قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد. همون لحظه بود که دستاشو برد پشت گردنم و محکم موهام رو چنگ زد و شرم رو به عقب برد. ناخودآگاه از سر درد آه ریزی از دهانم خارج شد و همراهش از سر درد چشمامو محکم روی هم فشار دادم. انگار این حس بد من بهش روحیه و انگیزه میداد. انگار بهش انگیزه ی بیشتر ادامه دادن و اذیت کردنمو میداد.
الان بیشتر از هر وقت دیگه ای می فهمیدم که تا چه اندازه روانیه. یک روانی ای که از زجر کشیدن بقیه لذت می برد.
اومد نزدیک ترم سینش به سینم برخورد کرد سرشا اورد وبرد نزدیک گوشم حرارت نفس هاش بیشتر و بیشتر به گوش هام میخورد که این باعث مور مور شدن بدنم میشد. اروم لباش را از هم باز کرد وگفت: میدونی که یک ه..ر...ز...ه
..ا...ی.. بیش نیستی؟
مگه نه؟
با اینطور حرف زدنش اصلا اشنا نبودم اونا با داد وفریاد میشناختم. برام خیلی عجیب بود. اما حرفی که زد انگار خنجری بود توی قلبم. انگار چکیدن خون از قلب ترسیده ام رو میدیدم.
نمیدونسنم باید بترسم یا باید گریه کنم
موهاما هنوز گرفته بود. خیلی درد میکرد
هنوز گرمای نفسش به پوستم میخورد
وحس عجیبی بهم میداد
بغض گلوم را قورت دادم
دلم همون موقع خیلی درد گرفت
هر چی بهم نزدیک تر میشم بوی تلخی بیشتر به مشامم میخورد. موهام را ول کرد
سرشا اورد بالا ودوباره محکم بازوما گرفت
به خاطر کبودی های روی بازوم دستم خیلی درد گرفت هیچی نگفتم وزبونم را گاز گرفتم.
محکم منو گرفت و پرتم کرد روی تخت و با قدمای اروم به سمت مبل حرکت کرد
روی مبل نشست دوباره پاهاش را انداخت روی هم و بهش
تکیه داد
شیشه ویسکی را برداشت دوباره لیوانش را پر کرد.
اتاق توی سکوت عجیبی بود وتنها صدایی که میومد صدای ریختن ویسکی سرد توی لیوانش بود
لطفا حمایت کنید
۱۰.۹k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.