✬تکپارتی جونگکوک✬
وقتی بهترین دوستتو از دست میدی و...
چند روز از مرگ صمیمی ترین دوست ات میگذره.. ات خیلی اون رو دوس داشت.. خیلی با همدیگه صمیمی بودن.. اونا از دوران دانشگاه باهم آشنا شده بودن.. ات با کسی که دوسش داشت یعنی جونگکوک ازدواج کرد اما هانا(اسم دوست ات همونی که مرد) ازدواج نکرد و فقط با دوس پسرش کای توی رابطه بوده.. هانا میگفت شرایط اینو نداره تا با کلی ازدواج کنه پس یکم ازدواج رو میندازیم عقب.. راستش اگه از زبان ات بشنویم ات میگفت که قبل از مرگش یعنی چند روز قبل مرگش رفتار هاش عجیب شده بود ولی کسی علت اینو نمیدونست.. البته شاید کای میدونست چه معلوم؟!
ویو ات
خیلی برای دوستم ناراحت بودم من خیلی دوسش داشتم.. اون خیلی باهام مهربون بود.. اما اواخر مرگش خیلی رفتار هاش عجیب بود.. گاهی وقتی باهاش تنها میشدم به دیوار خیره میشد و میگفت اون همیشه پیشمه و تنهام نمیزاره... اون میخواد منو بکشه... ولی من نمیفهمیدم منظورش چیه
...
توی اتاقم نشسته بودم و توی افکارم غرق بودم و داشتم گریه میکردم... فقط داشتم به هانا فکر میکردم که الان کجاس.. بهشت یا جهنم؟
معلوم نیس.. که یهو جونگکوک اومد داخل و با یه سینی پر از غذا.. اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن(علامت کوک_ علامت ات+)
_ات
+...
_لطفا جواب بده
+..
_میدونم خیلی ناراحتی.. میدونم که خیلی هانا رو دوس داشتی ولی به این منظور نیس که باید خودتو نابود کنی .. اگه الان هانا اینجا بود و میدید که وضعیتت اینطوری عه قطعا ناراحت میشد
+...
_ات منو نگاه کن
+.. *به دیوار زل زده*
_ات لطفا
+*ات به کوک نگاه میکنه*
_لطفا اون تیله های خوشگلا رو از بین نبر با گریه کردن.. قطره هات حتی از الماس هم با ارزش تره.. لطفا این کار رو با خودت نکن
+جونگکوک*بیحال*
_جونم عزیزم
+منو امروز میبری سر قبر هانا
_.. ا.. اره چرا که نه پاشو بریم
+باشه
ات کتشو با کمک جونگکوک پوشید و رفتن سمت قبرستون.. ات سریع رفت سمت قبر هانا و کلی گریه کرد.. جونگکوک داشت با ناراحتی که ات نگاه میکرد.. هم برای ات و هم برای هانا ناراحت بود.. راستش هانا و جونگکوک هم با هم صمیمی بودن.. جونگکوک یاد اون دور هایی می افته وقتی هانا پیششون بود .. جونگکوک و هانا فقط با همدیگه کل کل میکردن و ات از این رفتار های بچگونه ی اونا میخندید..
....
ویو کوک
بعد از اینکه ات کلی گریه و حرف با هانا زد سوار ماشین شدیم و من خواستم یکم حال و روحیه ی ات خوب بشه برای همین بردمش سمت جنگل.. اون عاشق طبیعته..
ات فقط داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.. خیلی ناراحت بود
_میخوای پیاده شی
+ها
_گفتم میخوایی پیاده شی
+ا.. اره
ات از ماشین پیاده شدکه توی همون لحظه بارون بارید و ات هم کم کم شروع کرد به گریه کردن
جونگکوک هم از ماشین پیاده شد اما برای اینکه مزاحم حال و هوای ات نشه کنار ماشین ایستاده و بهش نگاه میکرد که یهو ات می افته زمین و جونگکوک سریع میره پیشش
_ات.. ات لطفا بس کن خواهش میکنم*نگران*
+جونگکوک... هانا الان سردشه*گریه*
+ببین هانا سردش نمیشه... اون الان توی یه جایه گرمه*نگران*
جونگکوک پس از هزار زحمت ات رو برد توی ماشین و سریع رفتم خونه...
*6سال بعد*
الان ات و جونگکوک یه دختر بچه دارن.. ات برای اینکه هیچوقت هانا رو فراموش نکنه اسمشو میزاره هانا جونگکوک هم موافقت میکنه... ات بلخره میتونه خودشو جمع و جور کنه و بفهمه که هانا مرده.. ات و جونگکوک و هانا توی حیاط بودن و داشتن بازی میکردن که یهو ات به یاد هانا افتاد و سرشو بالا اورد به سمت آسمان و لبخندی زد و با خودش گفت:امیدوارم اونجا جات راحت باشه اونی(منظورش هانا ست که بهش میگه اونی یعنی خواهر)
اعتماد چیزه مهمی عه.. اگه به یه فردی که اصلا خوب نیس اعتماد کنی اون موقع میفهمی که سرنوشت بد یعنی چی.. اما دوستی خوب مثل یه آرزو برای همه ست.. دوستتو از دست میدی یا دوستت تورو از دست میده..
خلاصه که هممون یه روزی میمیریم:))
پایان! ...
امیدوارم خوشتون اومده باشه تا فیک بعد بای
‧͙⁺˚*・༓☾ بوس بهت ☽༓・*˚⁺‧͙
چند روز از مرگ صمیمی ترین دوست ات میگذره.. ات خیلی اون رو دوس داشت.. خیلی با همدیگه صمیمی بودن.. اونا از دوران دانشگاه باهم آشنا شده بودن.. ات با کسی که دوسش داشت یعنی جونگکوک ازدواج کرد اما هانا(اسم دوست ات همونی که مرد) ازدواج نکرد و فقط با دوس پسرش کای توی رابطه بوده.. هانا میگفت شرایط اینو نداره تا با کلی ازدواج کنه پس یکم ازدواج رو میندازیم عقب.. راستش اگه از زبان ات بشنویم ات میگفت که قبل از مرگش یعنی چند روز قبل مرگش رفتار هاش عجیب شده بود ولی کسی علت اینو نمیدونست.. البته شاید کای میدونست چه معلوم؟!
ویو ات
خیلی برای دوستم ناراحت بودم من خیلی دوسش داشتم.. اون خیلی باهام مهربون بود.. اما اواخر مرگش خیلی رفتار هاش عجیب بود.. گاهی وقتی باهاش تنها میشدم به دیوار خیره میشد و میگفت اون همیشه پیشمه و تنهام نمیزاره... اون میخواد منو بکشه... ولی من نمیفهمیدم منظورش چیه
...
توی اتاقم نشسته بودم و توی افکارم غرق بودم و داشتم گریه میکردم... فقط داشتم به هانا فکر میکردم که الان کجاس.. بهشت یا جهنم؟
معلوم نیس.. که یهو جونگکوک اومد داخل و با یه سینی پر از غذا.. اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن(علامت کوک_ علامت ات+)
_ات
+...
_لطفا جواب بده
+..
_میدونم خیلی ناراحتی.. میدونم که خیلی هانا رو دوس داشتی ولی به این منظور نیس که باید خودتو نابود کنی .. اگه الان هانا اینجا بود و میدید که وضعیتت اینطوری عه قطعا ناراحت میشد
+...
_ات منو نگاه کن
+.. *به دیوار زل زده*
_ات لطفا
+*ات به کوک نگاه میکنه*
_لطفا اون تیله های خوشگلا رو از بین نبر با گریه کردن.. قطره هات حتی از الماس هم با ارزش تره.. لطفا این کار رو با خودت نکن
+جونگکوک*بیحال*
_جونم عزیزم
+منو امروز میبری سر قبر هانا
_.. ا.. اره چرا که نه پاشو بریم
+باشه
ات کتشو با کمک جونگکوک پوشید و رفتن سمت قبرستون.. ات سریع رفت سمت قبر هانا و کلی گریه کرد.. جونگکوک داشت با ناراحتی که ات نگاه میکرد.. هم برای ات و هم برای هانا ناراحت بود.. راستش هانا و جونگکوک هم با هم صمیمی بودن.. جونگکوک یاد اون دور هایی می افته وقتی هانا پیششون بود .. جونگکوک و هانا فقط با همدیگه کل کل میکردن و ات از این رفتار های بچگونه ی اونا میخندید..
....
ویو کوک
بعد از اینکه ات کلی گریه و حرف با هانا زد سوار ماشین شدیم و من خواستم یکم حال و روحیه ی ات خوب بشه برای همین بردمش سمت جنگل.. اون عاشق طبیعته..
ات فقط داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.. خیلی ناراحت بود
_میخوای پیاده شی
+ها
_گفتم میخوایی پیاده شی
+ا.. اره
ات از ماشین پیاده شدکه توی همون لحظه بارون بارید و ات هم کم کم شروع کرد به گریه کردن
جونگکوک هم از ماشین پیاده شد اما برای اینکه مزاحم حال و هوای ات نشه کنار ماشین ایستاده و بهش نگاه میکرد که یهو ات می افته زمین و جونگکوک سریع میره پیشش
_ات.. ات لطفا بس کن خواهش میکنم*نگران*
+جونگکوک... هانا الان سردشه*گریه*
+ببین هانا سردش نمیشه... اون الان توی یه جایه گرمه*نگران*
جونگکوک پس از هزار زحمت ات رو برد توی ماشین و سریع رفتم خونه...
*6سال بعد*
الان ات و جونگکوک یه دختر بچه دارن.. ات برای اینکه هیچوقت هانا رو فراموش نکنه اسمشو میزاره هانا جونگکوک هم موافقت میکنه... ات بلخره میتونه خودشو جمع و جور کنه و بفهمه که هانا مرده.. ات و جونگکوک و هانا توی حیاط بودن و داشتن بازی میکردن که یهو ات به یاد هانا افتاد و سرشو بالا اورد به سمت آسمان و لبخندی زد و با خودش گفت:امیدوارم اونجا جات راحت باشه اونی(منظورش هانا ست که بهش میگه اونی یعنی خواهر)
اعتماد چیزه مهمی عه.. اگه به یه فردی که اصلا خوب نیس اعتماد کنی اون موقع میفهمی که سرنوشت بد یعنی چی.. اما دوستی خوب مثل یه آرزو برای همه ست.. دوستتو از دست میدی یا دوستت تورو از دست میده..
خلاصه که هممون یه روزی میمیریم:))
پایان! ...
امیدوارم خوشتون اومده باشه تا فیک بعد بای
‧͙⁺˚*・༓☾ بوس بهت ☽༓・*˚⁺‧͙
۸.۶k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.