دختری میان گرگ های درنده
دختری میان گرگ های درنده
part³
با چشمایه اشکی بهشون نگاه کردم واقعا حالم بد بود خیلی بد از وقتی اومدن پسره که فکر کنم اسمش جان بود داشت منو نگاه میکرد حتی فکر اینکه باهاش رابطه داشته باشم حالمو بد میکرد با حرفی که مامان گفت خشکم زد و بهش خیره شدم میگین چی گفت بله گفت بریم باهم دوتایی حرف بزنیم دیگه صبرم تموم شد و گفتم
_نه مامان جان ما که حرفی نداریم محم شمایید نیازی به اینکارا نیست
مامان: اوا دخترم حالا که حرفی ندارین باشه نمیخواد برین
راستش اولین باری بود که مامان به حرفم گوش کرده بود و شکی درش نبود از فکر در اومدم و به حرفاشون گوش کردم
وای خدا جون داشتن درباره تاریخ عروسی حرف میزدن با تاریخی که مامانم گفت هم من هم بابا با تعجب نگاهش کردیم فکر کردم الان بابا یه چیزی میگه ولی انگار نه انگار مامانم از بس عجله داشت گفت جمعه که میشه سه روز دیگه انتظار داشتم قاسمی یه چیزی بگه که در کمال نا باوری اونام قبول کردن الکی الکی زندگیم داشت نابود میشد زمه قاسمی که اسمش دریا بود اومد سمتم و یه حلقه ی ضریف کرد تو انگشتم
دریا: حالا دیگه تو رسما نامزد جان هستی
یه لبخندم زد و رفت نشست بعد یه ساعت بلند شدن برن و ماهم برای بدرقه رفتیم همه سرگرم بودن که جان دستمو گرفت و سریع دستشو گزاشت رو کمرم و کشیدم سمت خودش و لباشو گزاشت رو لبام و سطحی بوسید
part³
با چشمایه اشکی بهشون نگاه کردم واقعا حالم بد بود خیلی بد از وقتی اومدن پسره که فکر کنم اسمش جان بود داشت منو نگاه میکرد حتی فکر اینکه باهاش رابطه داشته باشم حالمو بد میکرد با حرفی که مامان گفت خشکم زد و بهش خیره شدم میگین چی گفت بله گفت بریم باهم دوتایی حرف بزنیم دیگه صبرم تموم شد و گفتم
_نه مامان جان ما که حرفی نداریم محم شمایید نیازی به اینکارا نیست
مامان: اوا دخترم حالا که حرفی ندارین باشه نمیخواد برین
راستش اولین باری بود که مامان به حرفم گوش کرده بود و شکی درش نبود از فکر در اومدم و به حرفاشون گوش کردم
وای خدا جون داشتن درباره تاریخ عروسی حرف میزدن با تاریخی که مامانم گفت هم من هم بابا با تعجب نگاهش کردیم فکر کردم الان بابا یه چیزی میگه ولی انگار نه انگار مامانم از بس عجله داشت گفت جمعه که میشه سه روز دیگه انتظار داشتم قاسمی یه چیزی بگه که در کمال نا باوری اونام قبول کردن الکی الکی زندگیم داشت نابود میشد زمه قاسمی که اسمش دریا بود اومد سمتم و یه حلقه ی ضریف کرد تو انگشتم
دریا: حالا دیگه تو رسما نامزد جان هستی
یه لبخندم زد و رفت نشست بعد یه ساعت بلند شدن برن و ماهم برای بدرقه رفتیم همه سرگرم بودن که جان دستمو گرفت و سریع دستشو گزاشت رو کمرم و کشیدم سمت خودش و لباشو گزاشت رو لبام و سطحی بوسید
۵.۱k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.