p¹⁷🪅🫀
راوی « حرفش با دیدن چشمای سرخ شده جین ناتمام موند ... درست مثل اون شب اما صد برابر ترسناک تر.. ا.ت دیگه اون چشما رو نمیشناخت... چشمایی که مایه آرامشش بود الان چیزی جز ترس و وحشت به ا.ت تزریق نمیکرد... ا.ت همون جور که روی زمین نشسته بود عقب رفت
ا.ت « هق جین داری منو میترسونی... چرا اینطوری شدی
راوی « جین گویا کر شده بود! چیزی نمیگفت اما چشماش پر از حرف بود... همزمان با برخاستنش ا.ت قدمی به عقب برداشت... اونقدر این حرکت ادامه پیدا کرد تا اینکه به دیوار برخورد کرد! میخواست ا.ت رو بگیره که پوپو مقابلش قرار گرفت
پوپو « سرورم خواهش میکنم به خودت بیا.... اون ملکه توعه نه شکار... لطفا همون امپراطوری بشو که حامیه ملکه اشه... خواهش میکنم
ا.ت « پ... پوپو تو... تو الان حرف زدی؟ ج.. جین چش شده؟
پوپو « من یه موجود افسانه ایم ماه! تسخیر شده... خواهش میکنم فرار کن... من سرگرمش میکنم... برو ملکه کیم
ا.ت « اگه بکشتت چیی؟؟؟
پوپو « من محافظ توام... باید این کار رو سالها پیش میکردم
ا.ت « نههه... نمیخوام.... چطور از این حالت خارج میشه؟؟
پوپو « تا زمانی که خونت رو کامل نخوره درد داره و یه هیولاست... برو خواهش میکنم... برو
راوی « پوپو یه موجود افسانه ای بود اما قدرتش اونقدر نبود که با جین مقابله کنه! از اون طرف نمیتونست خلاف خواسته ا.ت عمل کنه و باعث رنجشش بشه...ا.ت گیج شده بود... نگاهی به جین انداخت و پوپو رو بلند کرد... بدون توجه به داد و بیدادش اونو توی قفس گذاشت و به طرف جین رفت... با نزدیک شدن به جین... جین اونو گرفت و به دیوار کوبید دردی که احساس کرد باعث شد آخی از درد بگه و صورتش جمع بشه اما جین اصلا اهمیت نداد... دندون های نیشش ظاهر شد و دستش رو روی شاهرگ گردن ا.ت کشید.... ا.ت بدجور ترسیده بود اما کنترلی روی حرکاتش نداشت! انگار اونم تسخیر شده بود... با قرار گرفتن دندان های نیش جین روی گردنش هینی کشید و اشکاش جاری شد! تمام بدنش درد میکرد و دلش میخواست فرار کنه اما جین اونو محکم گرفته بود... کم کم دیدش تار شد و با صدایی که از ته چاه در میومد برای اخرین بار اسم جین رو صدا زد!
ا.ت « ج.. جین
جین « با شنیدن صدای خفه و دیدن چهره رنگ پریده ا.ت ترسیده عقب رفتم ... م.. من چیکار کردم... ا.. ا.ت.. ا.تههه... خواهش میکنم چشماتو نبد.. پوپو... پوپو کنارش بمون باید برم میکا رو بیارم
راوی « جین در قفس پوپو رو باز کرد و با تمام سرعت به طرف اتاق میکا رفت... با وحشت و بدون در زدن وارد اتاق شد...
جین « میکاااااا... ووککککک..
راوی « یقینا یه زوج توی اتاق همین جوری همو نگاه نمیکنن... میکا و ووک کیس داشتن و با دیدن جین توی اون حالت میکا وحشت زده ووک رو هل داد که به پرت شد پایین تخت و اخی از درد گفت
ووک « ببینم تو در زدن بلد نیستی
ا.ت « هق جین داری منو میترسونی... چرا اینطوری شدی
راوی « جین گویا کر شده بود! چیزی نمیگفت اما چشماش پر از حرف بود... همزمان با برخاستنش ا.ت قدمی به عقب برداشت... اونقدر این حرکت ادامه پیدا کرد تا اینکه به دیوار برخورد کرد! میخواست ا.ت رو بگیره که پوپو مقابلش قرار گرفت
پوپو « سرورم خواهش میکنم به خودت بیا.... اون ملکه توعه نه شکار... لطفا همون امپراطوری بشو که حامیه ملکه اشه... خواهش میکنم
ا.ت « پ... پوپو تو... تو الان حرف زدی؟ ج.. جین چش شده؟
پوپو « من یه موجود افسانه ایم ماه! تسخیر شده... خواهش میکنم فرار کن... من سرگرمش میکنم... برو ملکه کیم
ا.ت « اگه بکشتت چیی؟؟؟
پوپو « من محافظ توام... باید این کار رو سالها پیش میکردم
ا.ت « نههه... نمیخوام.... چطور از این حالت خارج میشه؟؟
پوپو « تا زمانی که خونت رو کامل نخوره درد داره و یه هیولاست... برو خواهش میکنم... برو
راوی « پوپو یه موجود افسانه ای بود اما قدرتش اونقدر نبود که با جین مقابله کنه! از اون طرف نمیتونست خلاف خواسته ا.ت عمل کنه و باعث رنجشش بشه...ا.ت گیج شده بود... نگاهی به جین انداخت و پوپو رو بلند کرد... بدون توجه به داد و بیدادش اونو توی قفس گذاشت و به طرف جین رفت... با نزدیک شدن به جین... جین اونو گرفت و به دیوار کوبید دردی که احساس کرد باعث شد آخی از درد بگه و صورتش جمع بشه اما جین اصلا اهمیت نداد... دندون های نیشش ظاهر شد و دستش رو روی شاهرگ گردن ا.ت کشید.... ا.ت بدجور ترسیده بود اما کنترلی روی حرکاتش نداشت! انگار اونم تسخیر شده بود... با قرار گرفتن دندان های نیش جین روی گردنش هینی کشید و اشکاش جاری شد! تمام بدنش درد میکرد و دلش میخواست فرار کنه اما جین اونو محکم گرفته بود... کم کم دیدش تار شد و با صدایی که از ته چاه در میومد برای اخرین بار اسم جین رو صدا زد!
ا.ت « ج.. جین
جین « با شنیدن صدای خفه و دیدن چهره رنگ پریده ا.ت ترسیده عقب رفتم ... م.. من چیکار کردم... ا.. ا.ت.. ا.تههه... خواهش میکنم چشماتو نبد.. پوپو... پوپو کنارش بمون باید برم میکا رو بیارم
راوی « جین در قفس پوپو رو باز کرد و با تمام سرعت به طرف اتاق میکا رفت... با وحشت و بدون در زدن وارد اتاق شد...
جین « میکاااااا... ووککککک..
راوی « یقینا یه زوج توی اتاق همین جوری همو نگاه نمیکنن... میکا و ووک کیس داشتن و با دیدن جین توی اون حالت میکا وحشت زده ووک رو هل داد که به پرت شد پایین تخت و اخی از درد گفت
ووک « ببینم تو در زدن بلد نیستی
۶۴.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.