name: i will see u...
part:22
.........................
ا.ت...خیلی مهربون شده باهام...گاهی اوقات خودش میاد بغلم...گاهی توی خواب موهاش رو بو میکنم...من به بوی موهاش بیشتر نیاز دارم تا اکسیژن..
نمیدونم میدونه یا نه که توی خواب بغلم میکنه و سرش رو به سینم یا کمرم میچسبونه...
عمدا از خواب بلند نمیشم تا همینطوری بمونه ...گاهی اوقات عصبی میشه و میگه باید زود تر بخوابی تا خواب نمونی...
خیلی ...دوستش دارم....خیلی
.....................................
این چند روز..کیونگ به طرز عجیبی عصبی میشد و ا.ت رو میزد..
یونگها قضیه تهیونگ رو فهمیده بود...به خاطر همین از ا.ت بدش میومد اما من قرار نیست چیزی به ا.ت بگم...نمیخوام بگم...
.....................................
امروز کیونگ و چهوا رو میبرم بیرون...میخوام امشب از ا.ت خواستگاری کنم...باید علاقمو بهش بگم...بعد از 10 سال صبر
......................................
"پایان دفترچه"
بعد از ده سال صبر...چی؟
مرگ...
ا.ت با گریه زیاد سمت اشپزخونه دویید و لیوان پر از اب خورد..
قلبش از پشت شروع به تیر کشیدن کرد.دستاش بی حس شده بود.
نفس هاش به شمارش افتاد...
اروم اروم نفس هاش کمتر میشد اما از درون خوش حال بود
بعد از چند دقیقه ا.ت از دنیا رفت و دو تا خانواده دوست برای همیشه نابود شدن.
خونه هاشون دیگه پر نشد...همیشه خاموش و سرد موند...دیگه هیچ درخت کریسمسی صدای خنده های شادی اونا رو نشنید.
کی میدونست اینطور میشه؟
"پایان"
.........................
ا.ت...خیلی مهربون شده باهام...گاهی اوقات خودش میاد بغلم...گاهی توی خواب موهاش رو بو میکنم...من به بوی موهاش بیشتر نیاز دارم تا اکسیژن..
نمیدونم میدونه یا نه که توی خواب بغلم میکنه و سرش رو به سینم یا کمرم میچسبونه...
عمدا از خواب بلند نمیشم تا همینطوری بمونه ...گاهی اوقات عصبی میشه و میگه باید زود تر بخوابی تا خواب نمونی...
خیلی ...دوستش دارم....خیلی
.....................................
این چند روز..کیونگ به طرز عجیبی عصبی میشد و ا.ت رو میزد..
یونگها قضیه تهیونگ رو فهمیده بود...به خاطر همین از ا.ت بدش میومد اما من قرار نیست چیزی به ا.ت بگم...نمیخوام بگم...
.....................................
امروز کیونگ و چهوا رو میبرم بیرون...میخوام امشب از ا.ت خواستگاری کنم...باید علاقمو بهش بگم...بعد از 10 سال صبر
......................................
"پایان دفترچه"
بعد از ده سال صبر...چی؟
مرگ...
ا.ت با گریه زیاد سمت اشپزخونه دویید و لیوان پر از اب خورد..
قلبش از پشت شروع به تیر کشیدن کرد.دستاش بی حس شده بود.
نفس هاش به شمارش افتاد...
اروم اروم نفس هاش کمتر میشد اما از درون خوش حال بود
بعد از چند دقیقه ا.ت از دنیا رفت و دو تا خانواده دوست برای همیشه نابود شدن.
خونه هاشون دیگه پر نشد...همیشه خاموش و سرد موند...دیگه هیچ درخت کریسمسی صدای خنده های شادی اونا رو نشنید.
کی میدونست اینطور میشه؟
"پایان"
۳.۸k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.