بهترین اتفاق زندگیم
پارت 12
یوجو: نمیخوام
هانجی:پس بخاطر شیرموزا قهر کردی
یوجو: به تو چه ربطی داره(بغض)
هانجی: یوجو بیا اینجا
یوجو: چیکارم داری(بغض)
هانجی: میخوام بعلت کنم ببرمت بالا
یوجو: نه نمیخواد
هانجی یوجو رو براید استایل بغل کرد و بردش
یوجو: بزارم پایین
هانجی: نه
راستی دخترا کجان
یوجو: رفتن خونه خودشون
اجوما: ارباب یوجو رو بزارین پایین بیاین اینجا کارتون دارم
هانجی: نه با یوجو میام اون در میره
اجوما: ارباب میشه یوجو رو امروز ببرین بیرون موهاش رو رنگ کنه(اروم)
هانجی: باشه میبرمش
اجوما: ارباب یه چیز دیگه هم هست
امروز به مناسبت تولد یوجو و یجی و جنی همه خونه خواهر تون جمع میشن شما هم باید برید( اروم)
هانجی: من کار دارم نمیرم (اروم)
یوجو: ولم کن من میخوام پیش اجوما بمونم
اجوما: نه پسرم شما برو اماده شو میخواهیم بریم خونه هانا
یوجو: باشه هوراااااااااااا
.یوجو رفت.
هانجی: اجوما اونجا مراسم هست چرا میگی بره
اجوما: مراسم شروع شده منم با یوجو میرم توهم اگر تونستی بیا
هانجی: مگه ساعت چنده
اجوما:8شب
هانجی: وای دیر شد من میرم شرکت
خداحافظ
یوجو: هانجی تو نمیای خونه خواهرت
هانجی: نه باید برم
.هانجی رفت.
اجوما: پسرم بریم
یوجو: اجوما من میخواستم با هانجی برم( بغض)
اجوما: اشکالی نداره شاید کار داشته بیا بریم
&یوجو و اجوما رفتن اونجا و وقتی رسیدن چراغا روشن شد
ویو یوجو
با اجوما رفتم خونه هانا وقتی رسیدیم در باز شد ولی چراغا خاموش بود وقتی رفتم داخل یهو چراغا روشن شد و همه گفتن
همه: سورپرایز تولدت مبارک
هانا: یوجو خوبی
سلام اجوما
اجوما: سلام دخترم
یوجو: من میخوام برم تو حیاط دلم میخواد تنها باشم
هانا: اجوما چیشده هانجی کجا هست
اجوما: هانجی رفته شرکت کار داشته برای همین یوجو ناراحته
یجی: هانا یوجو داره تو حیاط گریه میکنه
هانا: وایسا زنگ بزنم به داداشم شما همینجا باشین
شروع مکالمه
هانجی: بله کیه
هانا: سلام داداش نمیخوای بیای تولد یوجو
هانجی: خواهر من کار دارم
هانا: ولی یوجو داره گریه میکنه
هانجی: چشه
هانا: وقتی ما بهش تولدش رو تبریک گفتیم نمیدونم چش شد رفت تو حیاط الانم یجی داره میگه یوجو داره گریه میکنه
هانجی: الان میام
پایان مکالمه
جنی: هانا چی شد
هانا: داداشم داره میاد بیاین بریم تو بالکن فیلم بگیریم شاید یوجو خندید
اجوما: فکر خوبیه
.دخترا رفتن تو بالکن و شروع کردن به فیلم گرفتن.
ویو یوجو
وقتی همه تولدم رو بهم تبریک گفتن خیلی ناراحت شدم که هانجی نبود رفتم تو حیاط دیگه نمیتوانستم بغضم رو نگه دارم و شروع کردم به گریه کردن بعد از نیم ساعت صدای اشنایی رو شنیدم گریمو تموم کردم و دیدم هانجی پیشم بود
هانجی:
🇰🇷🇨🇳🇯🇵
یوجو: نمیخوام
هانجی:پس بخاطر شیرموزا قهر کردی
یوجو: به تو چه ربطی داره(بغض)
هانجی: یوجو بیا اینجا
یوجو: چیکارم داری(بغض)
هانجی: میخوام بعلت کنم ببرمت بالا
یوجو: نه نمیخواد
هانجی یوجو رو براید استایل بغل کرد و بردش
یوجو: بزارم پایین
هانجی: نه
راستی دخترا کجان
یوجو: رفتن خونه خودشون
اجوما: ارباب یوجو رو بزارین پایین بیاین اینجا کارتون دارم
هانجی: نه با یوجو میام اون در میره
اجوما: ارباب میشه یوجو رو امروز ببرین بیرون موهاش رو رنگ کنه(اروم)
هانجی: باشه میبرمش
اجوما: ارباب یه چیز دیگه هم هست
امروز به مناسبت تولد یوجو و یجی و جنی همه خونه خواهر تون جمع میشن شما هم باید برید( اروم)
هانجی: من کار دارم نمیرم (اروم)
یوجو: ولم کن من میخوام پیش اجوما بمونم
اجوما: نه پسرم شما برو اماده شو میخواهیم بریم خونه هانا
یوجو: باشه هوراااااااااااا
.یوجو رفت.
هانجی: اجوما اونجا مراسم هست چرا میگی بره
اجوما: مراسم شروع شده منم با یوجو میرم توهم اگر تونستی بیا
هانجی: مگه ساعت چنده
اجوما:8شب
هانجی: وای دیر شد من میرم شرکت
خداحافظ
یوجو: هانجی تو نمیای خونه خواهرت
هانجی: نه باید برم
.هانجی رفت.
اجوما: پسرم بریم
یوجو: اجوما من میخواستم با هانجی برم( بغض)
اجوما: اشکالی نداره شاید کار داشته بیا بریم
&یوجو و اجوما رفتن اونجا و وقتی رسیدن چراغا روشن شد
ویو یوجو
با اجوما رفتم خونه هانا وقتی رسیدیم در باز شد ولی چراغا خاموش بود وقتی رفتم داخل یهو چراغا روشن شد و همه گفتن
همه: سورپرایز تولدت مبارک
هانا: یوجو خوبی
سلام اجوما
اجوما: سلام دخترم
یوجو: من میخوام برم تو حیاط دلم میخواد تنها باشم
هانا: اجوما چیشده هانجی کجا هست
اجوما: هانجی رفته شرکت کار داشته برای همین یوجو ناراحته
یجی: هانا یوجو داره تو حیاط گریه میکنه
هانا: وایسا زنگ بزنم به داداشم شما همینجا باشین
شروع مکالمه
هانجی: بله کیه
هانا: سلام داداش نمیخوای بیای تولد یوجو
هانجی: خواهر من کار دارم
هانا: ولی یوجو داره گریه میکنه
هانجی: چشه
هانا: وقتی ما بهش تولدش رو تبریک گفتیم نمیدونم چش شد رفت تو حیاط الانم یجی داره میگه یوجو داره گریه میکنه
هانجی: الان میام
پایان مکالمه
جنی: هانا چی شد
هانا: داداشم داره میاد بیاین بریم تو بالکن فیلم بگیریم شاید یوجو خندید
اجوما: فکر خوبیه
.دخترا رفتن تو بالکن و شروع کردن به فیلم گرفتن.
ویو یوجو
وقتی همه تولدم رو بهم تبریک گفتن خیلی ناراحت شدم که هانجی نبود رفتم تو حیاط دیگه نمیتوانستم بغضم رو نگه دارم و شروع کردم به گریه کردن بعد از نیم ساعت صدای اشنایی رو شنیدم گریمو تموم کردم و دیدم هانجی پیشم بود
هانجی:
🇰🇷🇨🇳🇯🇵
۲.۳k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.