پرنس بی احساس
part:5
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم
نه سقف قفس بود
نه سقف اتاقم نه سقف آهنی زندان
بلکه سقفی که روش کار شده بود و لوستر بزرگی وسطش بود...
سرمو به اطراف چرخوندم...یه اتاق کاملااا سلطنتی بود
همه چیز بود...بله بله احتمال زیاد مُردم و اینم زندگی بعد از مرگه
یا شایدم خوابم در هر صورت دارم رویامو می بینم که
با یاد آوری مرد سیاه پوش جیغی کشیدم نکنه اون واقعی بود؟
یا پرنس جونگ کوککک چه اتفاقی واسم افتاده...نکنه؟
در همین حین دختری با موهای قهوه ای رنگ در رو با شتاب باز کرد و گفت: بانوی من حالتون خوبه؟
با تعجب بهش زل زده بودم و گفتم: تو دیگه کی هستی؟
با نگرانی گفت: صدای جیغتون رو شنیدم نگرانتون شدم
با این حرفش مطمئن شدم مُردم چون توی این دنیا هیچ کس با من خوب رفتار نمی کرد
پوزخندی زدم و گفتم: هه چه مرگ خفنی
خندید و گفت: بانوی من شما زنده اید ..به لطف پرنس جونگ کوک
جاننننممم؟ پرنس جونگ کوک؟ این خوابه؟ یعنی کسی که دوسش دارم نجاتم داده؟
گفتم: نمی فهمم چی میگی ..درست بگو
گفت: خب..بانوی من ...شما قرار بود به دستور ملکه بزرگ به زندان برید اما پرنس و محافظ شخصیشون شما رو نجات دادن
ادامه داد: لطفا موهاتون رو شونه کنید و این لباسای روی میز رو بپوشید...پرنس میخوان با شما صحبت کنم
همین که رفت بیرون مات مونده بودم
خدا وکیلی آلام قراره پرنس رو ببینم؟درسته ولی من راجبش داستان نوشتم که
مگه مهمه؟ مهم اینه که دارم عشق زندگیم رو می بینم
بلند شدم چند تا جیغ از روی خوشحالی کشیدم و کلی پریدم هوا
و بعد از چند دقیقه شروع کردم به پوشیدن لباسا
وقتی کارم تموم شد نگاهی به آینه کردم ...واقعا جذاب شده بودم...ولی دربرابر جذابیت پرنس هیچی نیستم که(این ا/ت عقل داره)
در اتاق رو باز کردم که اون دختره بازم اومد و گفت: من رو میا صدا کنید بانوی من
گفتم: باشه... میا میتونیم بریم
گفت: همراهم بیاید لطفاً
از زبان جونگ کوک
منتظر بودم کیم ا/ت بیاد دارم براش با این داستان چرت و پرتی که راجب من نوشته
گفتم: مایا چرا این دختره نیومد؟
پوزخندی زد و گفت: نویسندمون سرش شلوغه
هوفی کشیدم که صدای در اومد گفتم: بیا تو
میا و کیم ا/ت وارد شدن
پوزخندی زدم و گفتم: بفرما بشین کیم ا/ت
یا اعتماد به نفس تشکر کرد و نشست عجب آدمیه هنوزم مثل نوجونی هاش پررو عه
نشت روی مبل که مایا گفت: من تحسینت می کنم کیم ا/ت ..تو از برادر بی احساس من یه شخصیت زیبا ساختی
لبخندی زد و گفت: ممنونم
از پشت میزم بلند شدم و رفتم کنارش روی مبل نشستم و دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم: میدونی چرا اینجایی؟
صورتش سرخ شده بود..چشه؟
گفت: ن..نه نمیدونم سرورم
گفتم: چون یه حسابی بهت داشتم ...دیروز اون مرد سیاه پوش رو یادته
از زبان ا/ت
تا گفت مرد سیاه پوش گفتم: بله بله یادمه
گفت: اون من بودم کیم ا/ت ... نجاتت دادم چون قبلا نجاتم دادی
پس منو یادشه؟ یادشه که نجاتش دادم؟ خوشحال شدم و گفتم: نمیدونم لطفتون رو چطور جبران کنم
پوزخندی زد و گفت: دیگه راحبم داستان ننویس
ای داد
با صدای کمی بلندی ادامه داد: خیلی سعی دارم آروم باشم ولی ...ولی...تو رسماً ابرو برام نگذاشتی کیم ا/ت
ادامه داد: برگرد روستای خودت اگه هم خونه ای چیزی نداری به جیک و میا بگو فقط دیگه این کارو ادامه نده اگه بخاطر قبلاً نبود اصلا زنده نمی موندی
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم
نه سقف قفس بود
نه سقف اتاقم نه سقف آهنی زندان
بلکه سقفی که روش کار شده بود و لوستر بزرگی وسطش بود...
سرمو به اطراف چرخوندم...یه اتاق کاملااا سلطنتی بود
همه چیز بود...بله بله احتمال زیاد مُردم و اینم زندگی بعد از مرگه
یا شایدم خوابم در هر صورت دارم رویامو می بینم که
با یاد آوری مرد سیاه پوش جیغی کشیدم نکنه اون واقعی بود؟
یا پرنس جونگ کوککک چه اتفاقی واسم افتاده...نکنه؟
در همین حین دختری با موهای قهوه ای رنگ در رو با شتاب باز کرد و گفت: بانوی من حالتون خوبه؟
با تعجب بهش زل زده بودم و گفتم: تو دیگه کی هستی؟
با نگرانی گفت: صدای جیغتون رو شنیدم نگرانتون شدم
با این حرفش مطمئن شدم مُردم چون توی این دنیا هیچ کس با من خوب رفتار نمی کرد
پوزخندی زدم و گفتم: هه چه مرگ خفنی
خندید و گفت: بانوی من شما زنده اید ..به لطف پرنس جونگ کوک
جاننننممم؟ پرنس جونگ کوک؟ این خوابه؟ یعنی کسی که دوسش دارم نجاتم داده؟
گفتم: نمی فهمم چی میگی ..درست بگو
گفت: خب..بانوی من ...شما قرار بود به دستور ملکه بزرگ به زندان برید اما پرنس و محافظ شخصیشون شما رو نجات دادن
ادامه داد: لطفا موهاتون رو شونه کنید و این لباسای روی میز رو بپوشید...پرنس میخوان با شما صحبت کنم
همین که رفت بیرون مات مونده بودم
خدا وکیلی آلام قراره پرنس رو ببینم؟درسته ولی من راجبش داستان نوشتم که
مگه مهمه؟ مهم اینه که دارم عشق زندگیم رو می بینم
بلند شدم چند تا جیغ از روی خوشحالی کشیدم و کلی پریدم هوا
و بعد از چند دقیقه شروع کردم به پوشیدن لباسا
وقتی کارم تموم شد نگاهی به آینه کردم ...واقعا جذاب شده بودم...ولی دربرابر جذابیت پرنس هیچی نیستم که(این ا/ت عقل داره)
در اتاق رو باز کردم که اون دختره بازم اومد و گفت: من رو میا صدا کنید بانوی من
گفتم: باشه... میا میتونیم بریم
گفت: همراهم بیاید لطفاً
از زبان جونگ کوک
منتظر بودم کیم ا/ت بیاد دارم براش با این داستان چرت و پرتی که راجب من نوشته
گفتم: مایا چرا این دختره نیومد؟
پوزخندی زد و گفت: نویسندمون سرش شلوغه
هوفی کشیدم که صدای در اومد گفتم: بیا تو
میا و کیم ا/ت وارد شدن
پوزخندی زدم و گفتم: بفرما بشین کیم ا/ت
یا اعتماد به نفس تشکر کرد و نشست عجب آدمیه هنوزم مثل نوجونی هاش پررو عه
نشت روی مبل که مایا گفت: من تحسینت می کنم کیم ا/ت ..تو از برادر بی احساس من یه شخصیت زیبا ساختی
لبخندی زد و گفت: ممنونم
از پشت میزم بلند شدم و رفتم کنارش روی مبل نشستم و دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم: میدونی چرا اینجایی؟
صورتش سرخ شده بود..چشه؟
گفت: ن..نه نمیدونم سرورم
گفتم: چون یه حسابی بهت داشتم ...دیروز اون مرد سیاه پوش رو یادته
از زبان ا/ت
تا گفت مرد سیاه پوش گفتم: بله بله یادمه
گفت: اون من بودم کیم ا/ت ... نجاتت دادم چون قبلا نجاتم دادی
پس منو یادشه؟ یادشه که نجاتش دادم؟ خوشحال شدم و گفتم: نمیدونم لطفتون رو چطور جبران کنم
پوزخندی زد و گفت: دیگه راحبم داستان ننویس
ای داد
با صدای کمی بلندی ادامه داد: خیلی سعی دارم آروم باشم ولی ...ولی...تو رسماً ابرو برام نگذاشتی کیم ا/ت
ادامه داد: برگرد روستای خودت اگه هم خونه ای چیزی نداری به جیک و میا بگو فقط دیگه این کارو ادامه نده اگه بخاطر قبلاً نبود اصلا زنده نمی موندی
۲۰.۵k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.