پارت 74
پارت 74
(ترنم )
هلیا بهم گفته بود که توی اون بادکنک چی دیده . یکم هم
ترسیدم. آخه خودمون که خون آشام نبودیم که بخوایم خون
توش بریزیم . خودم هم شک کردم . آخه از همون اول که
بادکنک ها رو خریدم 15 تا بود. ولی وقتی همه رو باد کردم و
داشتم میشمردم دیدم یکی کمه. پس حتما یا آرمان یا همون
خون آشام یه کاری کردن . وایی خدا یه مشکل دیگه .
اگر غیر از اون دوتا کس دیگه ای اضافه شده باشه شروع
میکنم به خود زنی کردن . اه اصلا چرا باید این جوری بشه .
توی فکر بودم . نفس اومد کنارم . نباید جلوش بد باشم آخه
بهش نگفتیم . برای بچه اش بده . اگه بفهمه استرس بهش
وارد میشه .
نفس : چته ؟
من : هیچی
نفس : ترییی
من : چی میخوای .
نفس : هلیا رو راضی کردم . تو ام بیا فردا بریم لباس واسه
این جوجه بخریم .
دیدم برای این که یکم از توی فکر بیام بیرون خوبه که برم
خرید . میدونستم من اگه وارد سیسمونی فروشی بشم از ذوق
اون وسط غش میکنم .
من : اوکی .صبح میری یا عصر
نفس : عصر. آخه من کی صبح رفتم خرید .
من : باش میام .
نفس : عاشقتم خره .
من : عاشق ابراز احساساتت ام
نفس : ترنم چته
من : هیچی
نفس : دیوونه من میفهمم که حالت بده و خیلی توی فکری
هلیا یکم ظاهر میکنه . اون بهتر از تو میتونه پنهون کنه . ولی
من از اونم میفهمم . هر دو تون حالتون خرابه . بگو چته خب؟
این از تو و هلیا اون از آرشام و رادوین و متین . اونا هم هر
وقت میرن تو فکر انگار توش غرق میشن . من میفهمم
من : نفس آجی جون به خدا چیزی نیست اگه چیزی بود که
بهت میگفتم خودت میدونی . اصلا هم نگران نباش . خب؟
نفس یه پوفی کرد و گفت : خیلی خب باش ولی دیگه کمتر
برو تو فکر .
(ترنم )
هلیا بهم گفته بود که توی اون بادکنک چی دیده . یکم هم
ترسیدم. آخه خودمون که خون آشام نبودیم که بخوایم خون
توش بریزیم . خودم هم شک کردم . آخه از همون اول که
بادکنک ها رو خریدم 15 تا بود. ولی وقتی همه رو باد کردم و
داشتم میشمردم دیدم یکی کمه. پس حتما یا آرمان یا همون
خون آشام یه کاری کردن . وایی خدا یه مشکل دیگه .
اگر غیر از اون دوتا کس دیگه ای اضافه شده باشه شروع
میکنم به خود زنی کردن . اه اصلا چرا باید این جوری بشه .
توی فکر بودم . نفس اومد کنارم . نباید جلوش بد باشم آخه
بهش نگفتیم . برای بچه اش بده . اگه بفهمه استرس بهش
وارد میشه .
نفس : چته ؟
من : هیچی
نفس : ترییی
من : چی میخوای .
نفس : هلیا رو راضی کردم . تو ام بیا فردا بریم لباس واسه
این جوجه بخریم .
دیدم برای این که یکم از توی فکر بیام بیرون خوبه که برم
خرید . میدونستم من اگه وارد سیسمونی فروشی بشم از ذوق
اون وسط غش میکنم .
من : اوکی .صبح میری یا عصر
نفس : عصر. آخه من کی صبح رفتم خرید .
من : باش میام .
نفس : عاشقتم خره .
من : عاشق ابراز احساساتت ام
نفس : ترنم چته
من : هیچی
نفس : دیوونه من میفهمم که حالت بده و خیلی توی فکری
هلیا یکم ظاهر میکنه . اون بهتر از تو میتونه پنهون کنه . ولی
من از اونم میفهمم . هر دو تون حالتون خرابه . بگو چته خب؟
این از تو و هلیا اون از آرشام و رادوین و متین . اونا هم هر
وقت میرن تو فکر انگار توش غرق میشن . من میفهمم
من : نفس آجی جون به خدا چیزی نیست اگه چیزی بود که
بهت میگفتم خودت میدونی . اصلا هم نگران نباش . خب؟
نفس یه پوفی کرد و گفت : خیلی خب باش ولی دیگه کمتر
برو تو فکر .
۹.۲k
۰۵ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.