رمان
#رمان
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیوهفتم
′سید′
سویچ زدم و سمت گلزار شهدا روندم
بلوک هایی که مخصوص شهدا بودن رو رد کردم تا رسیدم به حسین
قبل از اینکه نزدیک بشم دستمو رو سینه گذاشتم و گفتم :سلام الله علی شهید الله
نزدیک قبر یه مردی نشسته بود
سلامش کردم و انگشتامو روی سنگ گذاشتم.
متوجه شدم که نگاهم میکنه اما سرم رو پایین نگه داشتم
صدام زد:محمد؟؟ آقایموسوی؟
سرم رو بالا بردم
-بله!
روی صورتش ریز شدم و گفتم
شما منو از کجا میشناسید؟
دستامو گرفت دستش
من همکار حسین بودم
حسین یه وصیت نامه نوشته
که فقط به من دادش و ازم قول گرفت که تا شهادتش بازش نکنم...
گفت از روزی که شهید شد بیام سر مزارش و اولین پسری رو که دیدم ازش بپرسم سیدمحمد موسوی اسمشه؟
واما همون طور شد که حسین میخواست!
دست کرد تو جیبش یه پاکت درآوردوگذاشت دستم و رفت...
پاکترو روی چشام گذاشتم و گریه کردم ،خیلی زیاد
شکایت کردم ازش گفتم حسین رفیق نیمه راه شدیا...
میل زیادی به باز کردن نامه نداشتم
گذاشتمش رو قبر و
سنگ رو بوسیدم و رفتم ..
آروم آروم قدم میزدم و اشک می ریختم به یاداون روزهایی که توی گلزار شهدا منو با خودش میکشوندو مداحی میخوند ...
هر روز هم یه دونه مداحی جدید حفظ میکرد
دستمو کردم تو جیبم و راه افتادم سمت ماشینم...
استارت زدم ماشین پرید!
دوباره ... فایده نداشت
کابوت رو زدم بالا
باتری رو چک کردم ..
سیم کشی و آب رادیاتور
هیچکدوم مشکلی نداشت ...
کابوت رو کوبوندم و برگشتم سمت گلزار شهدا
پاکت رو برداشتم
یه چش غره ای به قبر کردم و رفتم
تمام راه رو با حسین غر زدم که تو از همون بچگیت سمج بودی
خوب یادمه،داداش!
الآنم که شهید شدی بهتر نشدی هیچ بدتر هم شدی😐
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیوهفتم
′سید′
سویچ زدم و سمت گلزار شهدا روندم
بلوک هایی که مخصوص شهدا بودن رو رد کردم تا رسیدم به حسین
قبل از اینکه نزدیک بشم دستمو رو سینه گذاشتم و گفتم :سلام الله علی شهید الله
نزدیک قبر یه مردی نشسته بود
سلامش کردم و انگشتامو روی سنگ گذاشتم.
متوجه شدم که نگاهم میکنه اما سرم رو پایین نگه داشتم
صدام زد:محمد؟؟ آقایموسوی؟
سرم رو بالا بردم
-بله!
روی صورتش ریز شدم و گفتم
شما منو از کجا میشناسید؟
دستامو گرفت دستش
من همکار حسین بودم
حسین یه وصیت نامه نوشته
که فقط به من دادش و ازم قول گرفت که تا شهادتش بازش نکنم...
گفت از روزی که شهید شد بیام سر مزارش و اولین پسری رو که دیدم ازش بپرسم سیدمحمد موسوی اسمشه؟
واما همون طور شد که حسین میخواست!
دست کرد تو جیبش یه پاکت درآوردوگذاشت دستم و رفت...
پاکترو روی چشام گذاشتم و گریه کردم ،خیلی زیاد
شکایت کردم ازش گفتم حسین رفیق نیمه راه شدیا...
میل زیادی به باز کردن نامه نداشتم
گذاشتمش رو قبر و
سنگ رو بوسیدم و رفتم ..
آروم آروم قدم میزدم و اشک می ریختم به یاداون روزهایی که توی گلزار شهدا منو با خودش میکشوندو مداحی میخوند ...
هر روز هم یه دونه مداحی جدید حفظ میکرد
دستمو کردم تو جیبم و راه افتادم سمت ماشینم...
استارت زدم ماشین پرید!
دوباره ... فایده نداشت
کابوت رو زدم بالا
باتری رو چک کردم ..
سیم کشی و آب رادیاتور
هیچکدوم مشکلی نداشت ...
کابوت رو کوبوندم و برگشتم سمت گلزار شهدا
پاکت رو برداشتم
یه چش غره ای به قبر کردم و رفتم
تمام راه رو با حسین غر زدم که تو از همون بچگیت سمج بودی
خوب یادمه،داداش!
الآنم که شهید شدی بهتر نشدی هیچ بدتر هم شدی😐
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۲.۷k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.