part: 28

با چشای اشکی نگام کردو با بغض گف
_ینی ینی تو بخاطر انتقامت به ما نزدیک شدی
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم چیزیم نداشتم که بگم واقعا از خودم متنفر بودم با اینکه هنوز مطمئن نبودم که خانواده ی اونا قاتله بازم بخاطر کارم از خودم بدم میومد اونا مث عضو خانوادشون باهام رفتار میکردن اونوقت من
خودشو جمع و جور کردو گف
_اون ضرر هایی که شرکت خورد اون انبارهایی که اتیش گرفتن اونام کار تو بود
هانا: متاسفم
چشاشو روی هم فشرد سرشو تکون داد
کوک: هنوزم میخوای بفهمی قاتل مادرت کیه
با تعجب نگاش کردمو گفتم
_منظورت چیه
کوک: میخوام بهت ثابت کنم خانوادم قاتل مادرت نیستن
پوزخندی زدمو گفتم
_ازکجا مطمئنی که قاتل خانوادت نباشه فقط ی همدست هم داشته باشن
کوک: من مطمئنم خانوادم همچین کاری نمیکنن بهت ثابت میکنم اینو
هانا: قبوله
بعد چن دقیقه دوباره به حرف اومد
کوک: ینی نزدیک شدنت به ماهم ی نقشه بوده
هانا: متاسفم ولی ارع
کوک: خبببب بهت ثابت کردم که خانوادم هیچ کاره ان باید ی کاری بکنی
ی تای ابرومو بالا انداختم و گفتم
_چه کاری
با همون لبخندش که باعث میشد از حرص بخوام خودکشی کنم گف
_بوقتش بت میگم
اگه بقیه بچه ها ازم متنفر بشن چی اونوقت چیکار میخوام بکنم