حس و حال فراموشی قسمت (۱۹)
حس و حال فراموشی قسمت (۱۹)
همون لحظه مین_سو وارد خونه شد و من را دید.
میترسیدم که شاید بخواد منو دعوا کنه
قبل از اینکه چیزی بگم فورا به سمتم اومد و من رو در آغوشش گرفت.
واقعا به این آغوش گرمش نیاز داشتم...
گفتم :مین_سو متاسفم.
مین_سو گفت: برای چی متاسفی برادر؟
چیزی نگفتم.
مین_سو گفت:بیا باهم شام بخوریم و بخوابیم.
لبخندی زدم و سر میز نشستم.
مین_سو جوری من رو خوشحال کرد که دیگه برای هیچ موضوعی ناراحت نبودم.
شرمنده بچه ها این چند روز خیلی سرم شلوغ بود نتونستم پست بزارم😔
همون لحظه مین_سو وارد خونه شد و من را دید.
میترسیدم که شاید بخواد منو دعوا کنه
قبل از اینکه چیزی بگم فورا به سمتم اومد و من رو در آغوشش گرفت.
واقعا به این آغوش گرمش نیاز داشتم...
گفتم :مین_سو متاسفم.
مین_سو گفت: برای چی متاسفی برادر؟
چیزی نگفتم.
مین_سو گفت:بیا باهم شام بخوریم و بخوابیم.
لبخندی زدم و سر میز نشستم.
مین_سو جوری من رو خوشحال کرد که دیگه برای هیچ موضوعی ناراحت نبودم.
شرمنده بچه ها این چند روز خیلی سرم شلوغ بود نتونستم پست بزارم😔
۶۲۲
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.