رمان ستاره ی من 👀💙
رمان ستاره ی من 👀💙
پارت 20
بعد از پنج دقیقه تاکسی اومد و ملیسا رو برد فرودگاه
تولگا به دوروک که داشت گریه میکرد گفت: دوروک داداش گریه نکن آروم باش
دوروک: باشه آرومم..
شب شد
سوسن از بیمارستان مرخص شد و رفت خونش و الان عمر اومد خونه
عمر : آسیه بیا تو اتاق کارت دارم
قبول کردم و رفتم تو اتاق عمر
عمر: آسیه میشه با دوروک کات کنی؟
گفتم: چی؟
عمر: آسیه نمیخوام با دوروک باشی
گفتم: عمر وقتی داشتی تو کالج ثبت نام میکردی نظرمو خواستی؟وقتی داشتی تعیین میکردی که مامان و بابا رو کجا خاک کنن نظرمو خواستی؟یا وقتی داشتی خونمونو انتخاب میکردی نظرمو پرسیدی هیچوقت برات مهم بودم؟
عمر: آسیه گفتم نمیخوام تموم شد و رفت
از اتاق عمر رفتم بیرون ، رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم، روی دامنی که تنم بود یه کت پوشیدم و سریع رفتم بیرون از خونه
عمر اومد دنبالم: اسیه دیوونه نشو
گفتم: من دیوونه شدم آره؟ از خودت بپرس واسه چی دیوونه شدم، حیف اون همه لحظه هایی که بهت گفتم داداش، عمر
از خونه زدم بیرون و داشتم لب ساحل راه میرفتم
(فلش بک پنج سال پیش)
داشتیم با مامان خدیجه لب ساحل راه میرفتیم
خدیجه: آسیه بیا اینجا بشینیم
نشستیم و مامانم شروع کرد به حرف زدن
خدیجه: آسیه هروقت تنها شدی ناراحت شدی، برو لب ساحل باشه؟ به تصویر خودت توی آب نگاه کن و هرچی دلت خواست بگو، حتی اگه عصبانی شدی یه چیزی پرت کن تو آب اونوقت خیلی حالت خوب میشه، من هم وقتی نوجوون بودم اینکارو میکردم
گفتم: آخه مامان جون من تا وقتی تو و بابا رو دارم دیگه چرا باید تنها و ناراحت بشم
(پایان فلش بک)
نشستم لب ساحل و گریه کردم با گریه میگفتم: آخه مامان جونم ، من چیکار کردم، چرا باید همیشه غر زدن های عمر رو تحمل کنم؟ کاش میتونستم... نمیدونم...خیلی دلم برات تنگ شده مامان،تو میگفتی هیچوقت منو تنها نمیزاری تو همیشه پیشم بودی درکم میکردی وقتی ناراحت بودم حتی از خم اَبروهام میفهمیدی حالا که رفتی خیلی ناراحت و تنها شدم😭
هوا حسابی تاریک بود داشتم گریه میکردم که یهو یکی اومد کنارم ، برگشتم و دیدم یکی با تفنگ پیشم وایساده...
پارت 20
بعد از پنج دقیقه تاکسی اومد و ملیسا رو برد فرودگاه
تولگا به دوروک که داشت گریه میکرد گفت: دوروک داداش گریه نکن آروم باش
دوروک: باشه آرومم..
شب شد
سوسن از بیمارستان مرخص شد و رفت خونش و الان عمر اومد خونه
عمر : آسیه بیا تو اتاق کارت دارم
قبول کردم و رفتم تو اتاق عمر
عمر: آسیه میشه با دوروک کات کنی؟
گفتم: چی؟
عمر: آسیه نمیخوام با دوروک باشی
گفتم: عمر وقتی داشتی تو کالج ثبت نام میکردی نظرمو خواستی؟وقتی داشتی تعیین میکردی که مامان و بابا رو کجا خاک کنن نظرمو خواستی؟یا وقتی داشتی خونمونو انتخاب میکردی نظرمو پرسیدی هیچوقت برات مهم بودم؟
عمر: آسیه گفتم نمیخوام تموم شد و رفت
از اتاق عمر رفتم بیرون ، رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم، روی دامنی که تنم بود یه کت پوشیدم و سریع رفتم بیرون از خونه
عمر اومد دنبالم: اسیه دیوونه نشو
گفتم: من دیوونه شدم آره؟ از خودت بپرس واسه چی دیوونه شدم، حیف اون همه لحظه هایی که بهت گفتم داداش، عمر
از خونه زدم بیرون و داشتم لب ساحل راه میرفتم
(فلش بک پنج سال پیش)
داشتیم با مامان خدیجه لب ساحل راه میرفتیم
خدیجه: آسیه بیا اینجا بشینیم
نشستیم و مامانم شروع کرد به حرف زدن
خدیجه: آسیه هروقت تنها شدی ناراحت شدی، برو لب ساحل باشه؟ به تصویر خودت توی آب نگاه کن و هرچی دلت خواست بگو، حتی اگه عصبانی شدی یه چیزی پرت کن تو آب اونوقت خیلی حالت خوب میشه، من هم وقتی نوجوون بودم اینکارو میکردم
گفتم: آخه مامان جون من تا وقتی تو و بابا رو دارم دیگه چرا باید تنها و ناراحت بشم
(پایان فلش بک)
نشستم لب ساحل و گریه کردم با گریه میگفتم: آخه مامان جونم ، من چیکار کردم، چرا باید همیشه غر زدن های عمر رو تحمل کنم؟ کاش میتونستم... نمیدونم...خیلی دلم برات تنگ شده مامان،تو میگفتی هیچوقت منو تنها نمیزاری تو همیشه پیشم بودی درکم میکردی وقتی ناراحت بودم حتی از خم اَبروهام میفهمیدی حالا که رفتی خیلی ناراحت و تنها شدم😭
هوا حسابی تاریک بود داشتم گریه میکردم که یهو یکی اومد کنارم ، برگشتم و دیدم یکی با تفنگ پیشم وایساده...
۵۶۸
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.