ziha
فصل دوم...پارت بیست و هشتم
جیمین؛
فردا صبح با درد وحشتناکی توی سرم بیدار شدم،گوشیم زنگ میخورد جیا بود :
جیمین:الو
جیا:سلام
جیمین:جیشده که به من زنگ زدی؟
جیا:نترس کاریت ندارم،فقط میخوام یه چیزیو بهت بگم شاید برات مهم باشه
جیمین:چیه؟
جیا:مامانت توی بیمارستانه
جیمین از جاش بلند شد و روی مبل نشست:
جیمین:چرا؟چیشده؟
جیا:وضع خوبی نداره،گفت بهت بگم قبل از مردنش میخواد ببینتت
جیمین:چرا اینجوری شد؟
جیا:بعد از رفتن تو خیلی غصه خورد و سکته خفیف کرد الان تشدید شده و یکی از رگای قلبش گرفته،چی بگم بهش؟
جیمین:فعلا صبر کن خبرت میکنم
جیا:خیل خب زیاد منتظرش نذار
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی میز و نشستم روی مبل دستم رو روی پیشونیم گرفتم و چشمام رو بستم و به مامانم فکر میکردم که باز گوشیم زنگ خورد:
جیمین:الو جان
جان:یک ساعته که کلاس برگزار شده کجایی؟
جیمین:نمیتونم بیام جان
جان:چرا ؟چیشده؟
جیمین:فکر کنم مریض شدم سرم خیلی درد میکنه
جان:میخوای بیام پیشت؟
جیمین:نه نمیخواد
جان:بعد کلاس میام
جان این رو گفت و گوشی رو قطع کرد نمیتونستم از جام بلند شم یک ساعت بعد جان رسید و منم ماجرارو براش تعریف کردم:
جان:کی با لباس خیس میخوابه اخه؟
جیمین:من
جان:چون دیوونه ای،پاشو لباساتو عوض کن
جان به جیمین کمک کرد تا لباساش رو عوض کنه و مسکن بهش داد تا سر دردش اروم بشه:
جیمین:الیزا چطور بود؟
جان:خوب بود
جیمین:درباره من چیزی نپرسید؟
جان:نه
جیمین:با شاردن بود؟
جان:حالا ول کن
جیمین:جوابمو بده
جان:اره با اون بود،حالا خودتو ناراحت نکن این موضوعات تو هر رابطه ای پیش میاد
جیمین:نه ناراحت نشدم میدونستم
جان:میخوای چیکار کنی؟
جیمین نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست :
جیمین:نمیدونم،الیزا و مامانم دو تا خط موازی ان که بهم نمیرسن و منم باید یکیشونو انتخاب کنم
جان: امشب بچه ها مهمونی گرفتن و دانشجوها رو دعوت کردن برو اونجا با الیزا حرف بزن
جیمین: خیل خب
جیمین؛
فردا صبح با درد وحشتناکی توی سرم بیدار شدم،گوشیم زنگ میخورد جیا بود :
جیمین:الو
جیا:سلام
جیمین:جیشده که به من زنگ زدی؟
جیا:نترس کاریت ندارم،فقط میخوام یه چیزیو بهت بگم شاید برات مهم باشه
جیمین:چیه؟
جیا:مامانت توی بیمارستانه
جیمین از جاش بلند شد و روی مبل نشست:
جیمین:چرا؟چیشده؟
جیا:وضع خوبی نداره،گفت بهت بگم قبل از مردنش میخواد ببینتت
جیمین:چرا اینجوری شد؟
جیا:بعد از رفتن تو خیلی غصه خورد و سکته خفیف کرد الان تشدید شده و یکی از رگای قلبش گرفته،چی بگم بهش؟
جیمین:فعلا صبر کن خبرت میکنم
جیا:خیل خب زیاد منتظرش نذار
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی میز و نشستم روی مبل دستم رو روی پیشونیم گرفتم و چشمام رو بستم و به مامانم فکر میکردم که باز گوشیم زنگ خورد:
جیمین:الو جان
جان:یک ساعته که کلاس برگزار شده کجایی؟
جیمین:نمیتونم بیام جان
جان:چرا ؟چیشده؟
جیمین:فکر کنم مریض شدم سرم خیلی درد میکنه
جان:میخوای بیام پیشت؟
جیمین:نه نمیخواد
جان:بعد کلاس میام
جان این رو گفت و گوشی رو قطع کرد نمیتونستم از جام بلند شم یک ساعت بعد جان رسید و منم ماجرارو براش تعریف کردم:
جان:کی با لباس خیس میخوابه اخه؟
جیمین:من
جان:چون دیوونه ای،پاشو لباساتو عوض کن
جان به جیمین کمک کرد تا لباساش رو عوض کنه و مسکن بهش داد تا سر دردش اروم بشه:
جیمین:الیزا چطور بود؟
جان:خوب بود
جیمین:درباره من چیزی نپرسید؟
جان:نه
جیمین:با شاردن بود؟
جان:حالا ول کن
جیمین:جوابمو بده
جان:اره با اون بود،حالا خودتو ناراحت نکن این موضوعات تو هر رابطه ای پیش میاد
جیمین:نه ناراحت نشدم میدونستم
جان:میخوای چیکار کنی؟
جیمین نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست :
جیمین:نمیدونم،الیزا و مامانم دو تا خط موازی ان که بهم نمیرسن و منم باید یکیشونو انتخاب کنم
جان: امشب بچه ها مهمونی گرفتن و دانشجوها رو دعوت کردن برو اونجا با الیزا حرف بزن
جیمین: خیل خب
۲.۹k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.