پارت سه اقیانوس آبی💙🍭 آیدی آیدل یویی: @mhdfhwhjs
پارت 3
مارگارت مثل همیشه داخل باغ در حال بازی بود و از درختی بالا رفته بود و در حال تماشای منظره باغ بود که شنید همه به دنبال او میگردن ولی وقتی از درخت پایین میومد شاخه شکست و اون از ارتفاع زیادی به پایین پرت شد
آخخخخخخ تو چطور جرعت کردی بپری روی من ها دختره گستاخ
آخ حالت.... اوه جیمی تو اینجا چیکار میکنی
احمق اسم واقعی من جیمی نیست فیلیکس من کوچکترین پسر امپراطور هستم
او ام من ببخشید سرورم ولی میشه رسمی حرف نزنم بدم میاد
باشه بابا حالا هرچی
فیلیکس از جا برخاست و جلوی مارگارت زانو زد و گفت :میشه همسر من بشی
مارگارت تعجب کرد و حرفی نزد و گفت آخ،،، ههه چچچرا من؟ همه میگن من اصلا مثل خانوم ها رفتار نمیکنم و..
هی فقط بگو باشه آه برام مهم نیست فقط منو نجات بده که نخوام با اون بچه های لوس حرف بزنم
ام خوب قبوله
داخل خانه دوک گراهام پر شده بود از لباس ها و جواهرات خیلی ارزشمندی
از اون ماجرا 9سال گذشت و هردو دختر به زیبایی در تمام شهر معروف بودن هردو آنها چشمانی به سبزی جنگل داشتند و موهای بسار بلند و زیبا که رنگ طلایی داشت هردو آنها دانشکده جادو را قبول شده بودند و تازه فارغ التحصیل شده بودند البته بگم که ماجرا تازه از اینجا آغاز میشه وقتی که جنا یکی از دختران خاندان بزرگ هیلر در مهمانی بزرگی فیلیکس را دید
مهمانی بزرگی در قصر بود که فقط خاندان بزرگ و اشراف زاده ها در آن حضور داشتند به مناسبت جشن تاجگذاری امپراطور جدید
مارگارت مثل همیشه داخل باغ در حال بازی بود و از درختی بالا رفته بود و در حال تماشای منظره باغ بود که شنید همه به دنبال او میگردن ولی وقتی از درخت پایین میومد شاخه شکست و اون از ارتفاع زیادی به پایین پرت شد
آخخخخخخ تو چطور جرعت کردی بپری روی من ها دختره گستاخ
آخ حالت.... اوه جیمی تو اینجا چیکار میکنی
احمق اسم واقعی من جیمی نیست فیلیکس من کوچکترین پسر امپراطور هستم
او ام من ببخشید سرورم ولی میشه رسمی حرف نزنم بدم میاد
باشه بابا حالا هرچی
فیلیکس از جا برخاست و جلوی مارگارت زانو زد و گفت :میشه همسر من بشی
مارگارت تعجب کرد و حرفی نزد و گفت آخ،،، ههه چچچرا من؟ همه میگن من اصلا مثل خانوم ها رفتار نمیکنم و..
هی فقط بگو باشه آه برام مهم نیست فقط منو نجات بده که نخوام با اون بچه های لوس حرف بزنم
ام خوب قبوله
داخل خانه دوک گراهام پر شده بود از لباس ها و جواهرات خیلی ارزشمندی
از اون ماجرا 9سال گذشت و هردو دختر به زیبایی در تمام شهر معروف بودن هردو آنها چشمانی به سبزی جنگل داشتند و موهای بسار بلند و زیبا که رنگ طلایی داشت هردو آنها دانشکده جادو را قبول شده بودند و تازه فارغ التحصیل شده بودند البته بگم که ماجرا تازه از اینجا آغاز میشه وقتی که جنا یکی از دختران خاندان بزرگ هیلر در مهمانی بزرگی فیلیکس را دید
مهمانی بزرگی در قصر بود که فقط خاندان بزرگ و اشراف زاده ها در آن حضور داشتند به مناسبت جشن تاجگذاری امپراطور جدید
۱.۴k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.