چند پارتی «وقتی خودزنی میکنی..» پارت اخر
چند پارتی «وقتی خودزنی میکنی..» پارت اخر
به تخت برگشتی..و روش دراز کشیدی..دوباره نگاهی به.مینهو انداختی و نفس راحتی کشیدی..
۰۰
مینهو زود تر از تو بلند شد ...نگاهی به صورت غرق در خوابت زد ..خنده ایی کرد و از تخت پایین اومد ..نگاهش رو به عسلیی که.کنار تخت بود.افتاد
سرش رو کج.کرد و کشویی که دیروز میخواست بازش.کنه رو باز.کرد...که با هیچی مواجه شد..در.کشو رو بست و از تخت پایین اومد
از پله ها پایین اومد و به طرف اشپزخونه رفت..امروز افش بود پس لازم نبود بره سر کار
تصمیم گرفت صبحونه ایی برای خودش و تو درست.کنه
مواد رو از یخچال در اورد..و مشغول درست کردن صبحانه شد
همینطور که داشت سبزیجات رو میشست لبخندی به لب داشت ..در سطل اشغال. و باز کرد تا بخواد تفاله های سبزی هارو داخلش بذاره که با کاتری که بغل سطل اشغال افتاده بود مواجه شد
تفاله ها رو کنار گذاشت و دست هاشو شست و شیر اب رو بست ..با اخم کمرنگی که به ابروهاش نشسته بود کاتر رو برداشت که با خون روش مواجه شد
که با صدایی به خودش اومد
چیکار میکنی مینهویا؟؟»
همینطوری پشت به تو وایساده بود و به کاتری که خون روش بود خیره شده بود
«ا..ا.ت»
«بله؟؟»
به طرفت برگشت و کاتری که خون تو روش بود رو بهت نشون داد
«این چیه؟»
لبخندت محو شد ولی سعی کردی خودت رو عادی نشون بدی
«اوه..این ..خیلی دنبالش میگشتن..کجا بود؟؟»
«اخمش هر لحظه غلیظ تر میشد ..به سمتت قدم برداشت
«این ماله تو؟؟»
به طرفش رفتی تا بخوای کاتر رو از دست هاش بگیری
«اره ماله منه...میشه بهم بدیش»
سعی کردی کاتر رو از دست هاش بگیری ولی دستش رو عقب برد و با خشم بهت نگاه کرد
«چرا روش خونه؟؟»
«خ..خون..نه نیست ..ف..فکر کنم اشتباه دیدیش..میشه..بهم بدیش»
صداش رو بالا برد
«این خونه توعه؟؟»
«اه مینهو ..بس کن بهم بدش»
«ا.ت دیوونم نکن ..این.چیه..ت..تو به خودت..ا..اسیب م..میزنی»
دست از تلاش کردن برداشتی ..و سرت رو با شرمندگی پایین انداختی
«ب..ببین»
دیگه.نتونست و فریادی زد
«تو به خودت اسیب میزنیی؟؟»
اشک داخل چشم های هردوتون بود
«چ..چرا؟»
روی زمین افتاد
«چرا به خودت اسیب میزنی..م..میتونستیم با..با حرف ..در..درستش کنیم»
«م..مینهو من..معذرت م..میخوام»
«دستت رو نشونم بده»
«م..مین..»
وسط حرف پرید و با فریاد سرت داد زد
«دستت رو نشونم بدهه..زود باش»
استین لباست رو بالا زدی و زخم های ریز و درشتی که با اون کاتر روی دستت میکشیدی رو به مینهو نشون دادی
مینهو سرش رو پایین انداخت..و شروع کرده به بی صدا.گریه کردن
بغلش کردی و سعی کردی ارومش کنی
«م..مینهو من ..من نمیدونم چرا اینک..اینکارو با خودم میکردم..معذرت میخوام به فک..فکر تو نبودم »
مینهو سرش رو بالا اورد و با چشم های اشکیش بهت خیره شد
«د..دیگه هیچ وقت ا..اینکارو نمیکنی...فهمیدی؟»
فریاد زد
«هیچ وقتت»
سری تکون دادی که داخل بغلش کشوندت و محکم بغلت کرد
«ق..قول بده ..ه..هیچوقت دیگه ..ای..اینکارو ..ن..نمیکنی»
«قول میدم»
"هانورا"
به تخت برگشتی..و روش دراز کشیدی..دوباره نگاهی به.مینهو انداختی و نفس راحتی کشیدی..
۰۰
مینهو زود تر از تو بلند شد ...نگاهی به صورت غرق در خوابت زد ..خنده ایی کرد و از تخت پایین اومد ..نگاهش رو به عسلیی که.کنار تخت بود.افتاد
سرش رو کج.کرد و کشویی که دیروز میخواست بازش.کنه رو باز.کرد...که با هیچی مواجه شد..در.کشو رو بست و از تخت پایین اومد
از پله ها پایین اومد و به طرف اشپزخونه رفت..امروز افش بود پس لازم نبود بره سر کار
تصمیم گرفت صبحونه ایی برای خودش و تو درست.کنه
مواد رو از یخچال در اورد..و مشغول درست کردن صبحانه شد
همینطور که داشت سبزیجات رو میشست لبخندی به لب داشت ..در سطل اشغال. و باز کرد تا بخواد تفاله های سبزی هارو داخلش بذاره که با کاتری که بغل سطل اشغال افتاده بود مواجه شد
تفاله ها رو کنار گذاشت و دست هاشو شست و شیر اب رو بست ..با اخم کمرنگی که به ابروهاش نشسته بود کاتر رو برداشت که با خون روش مواجه شد
که با صدایی به خودش اومد
چیکار میکنی مینهویا؟؟»
همینطوری پشت به تو وایساده بود و به کاتری که خون روش بود خیره شده بود
«ا..ا.ت»
«بله؟؟»
به طرفت برگشت و کاتری که خون تو روش بود رو بهت نشون داد
«این چیه؟»
لبخندت محو شد ولی سعی کردی خودت رو عادی نشون بدی
«اوه..این ..خیلی دنبالش میگشتن..کجا بود؟؟»
«اخمش هر لحظه غلیظ تر میشد ..به سمتت قدم برداشت
«این ماله تو؟؟»
به طرفش رفتی تا بخوای کاتر رو از دست هاش بگیری
«اره ماله منه...میشه بهم بدیش»
سعی کردی کاتر رو از دست هاش بگیری ولی دستش رو عقب برد و با خشم بهت نگاه کرد
«چرا روش خونه؟؟»
«خ..خون..نه نیست ..ف..فکر کنم اشتباه دیدیش..میشه..بهم بدیش»
صداش رو بالا برد
«این خونه توعه؟؟»
«اه مینهو ..بس کن بهم بدش»
«ا.ت دیوونم نکن ..این.چیه..ت..تو به خودت..ا..اسیب م..میزنی»
دست از تلاش کردن برداشتی ..و سرت رو با شرمندگی پایین انداختی
«ب..ببین»
دیگه.نتونست و فریادی زد
«تو به خودت اسیب میزنیی؟؟»
اشک داخل چشم های هردوتون بود
«چ..چرا؟»
روی زمین افتاد
«چرا به خودت اسیب میزنی..م..میتونستیم با..با حرف ..در..درستش کنیم»
«م..مینهو من..معذرت م..میخوام»
«دستت رو نشونم بده»
«م..مین..»
وسط حرف پرید و با فریاد سرت داد زد
«دستت رو نشونم بدهه..زود باش»
استین لباست رو بالا زدی و زخم های ریز و درشتی که با اون کاتر روی دستت میکشیدی رو به مینهو نشون دادی
مینهو سرش رو پایین انداخت..و شروع کرده به بی صدا.گریه کردن
بغلش کردی و سعی کردی ارومش کنی
«م..مینهو من ..من نمیدونم چرا اینک..اینکارو با خودم میکردم..معذرت میخوام به فک..فکر تو نبودم »
مینهو سرش رو بالا اورد و با چشم های اشکیش بهت خیره شد
«د..دیگه هیچ وقت ا..اینکارو نمیکنی...فهمیدی؟»
فریاد زد
«هیچ وقتت»
سری تکون دادی که داخل بغلش کشوندت و محکم بغلت کرد
«ق..قول بده ..ه..هیچوقت دیگه ..ای..اینکارو ..ن..نمیکنی»
«قول میدم»
"هانورا"
۱۱.۱k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.