🌼گیسوی شب🌼 پارت پنجم ...
🌼گیسوی شب🌼 #پارت پنجم ...
آریا :
ویلای مجللی که دیگه به ما تعلق نداشت ماشین دوستم رو بردم تو پارکنگ واز راه پارکینگ رفتم تو خونه مامان نبود ولی بابا توسالن نشسته بود وتو فکر بود با صدای قدم هام صورتشو برگردوند طرفم
- سلام بابا
سرشو به علامت سلام پایین آورد نشستم رو مبل روبه روی اش زل زد بهم وگفت : چی شد؟
- با آقا جون حرف زدم خیلی ناراحت شد گفت میتونه بدهکاری هات ...
بابا عصبی وبا صدای دورگه ای گفت : نه ...
- پس چطور راضی میشید برید تو اون خونه
بابا تو چشام نگاه کرد وگفت : چون مجبورم زیاد اونجا نمی مونیم یه مدت بگذره همه چی درست میشه یه مدت کم اونجاییم
- بابا ...نمی خواید بگید دلخوری اتون از آقا جون چیه ؟
سرد نگاهم کرد وجوابم رو نداد نفسمو فوت کردم وگفتم :باشه بابا هر جور راحت هستید من میرم وسایلمو بردارم
بی حال و حوصله بلند شدم ورفتم سمت پله ها صدای بابا رو شنیدم که گفت : یه روزی می فهمی چرا!
برگشتم ونگاهش کردم بلند شد ورفت کنار پنجره منم از پله ها رفتم بالا طبقه ای بالا چندتا اتاق بود که دوتا از اتاق ها مطعلق به من ویکی مطعلق به مامان بابا بود ویه پذیرایی بزرگ که مخصوص مهمانی های بود که دیگه به چشم نمی دیدم رفتم اتاقم اتاق بزرگی که برام پر از خاطره بود وخوشی همونجا به ستون در تکیه دادم واتاقم رو نگاه می کردم از هر چیزی بیشتر پنجره اتاقم رو دوست داشتم بزرگ بود ونور گیریه طرف اتاقم رو می گرفت پرده های حریر آبی کنار زده بودن واتاق روشن بود نزدیک پنجره تخت خوابم قرار تخت مشکی وروتختی آبی مشکی کنار تختم سمت چپ یه چراغ خواب بزرگ برج ایفل بود که یاشار بهم کادو داده بود وخیلی دوستش داشتم لبخند رو لبام نشست چقدر خوب بود یاشار همیشه بود پسر عمه ای شیطونم
- چیزی شده پسرم
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم لبخندی زدم وگفتم : سلام مامان
مامان تو چشام نگاه کرد وآروم گفت : چی شده ؟
دستشو گذاشت پشت شونه ام ومجبورم کرد برم تو اتاق لبخند کمرنگی زدم وگفتم : اگه بخاطر بابا ست که آروم حرف می زنی باید بگم خودش منو فرستاد اونجا چرا انقدر نگرانی
مامان لبشو گاز گرفت وگفت : تو چی می دونی آریا چی می دونی
کنجکاو نگاهش کردم وگفتم : خوب چرا نمی گید ...دلخوری بابا وآقاجون بخاطر چیه ؟
مامان نفسشو فوت کرد وگفت : وسایلتو یه مقداریشو برداشتم چیزی رو نمیخوای...
- مامان منو نپیچون
مامان نگاهش رو دزدید وگفت: سختمه مامان ...نمی تونم بگم
می خواست بره بیرون جلوش وایسادم
- جون آریا بگو ...دیگه میخوایم بریم تو اون خونه ...
سرشو بلند کرد وگفت : این حرف که نمیشه همینجوری زد ..قضیه اش مفصله
- خوب بگید
مامان سرزنش بار نگاهم کرد وگفت : تو هنوز این عادت کنار نزاشتی بچه ..تو چقدر کنجکاوی
آریا :
ویلای مجللی که دیگه به ما تعلق نداشت ماشین دوستم رو بردم تو پارکنگ واز راه پارکینگ رفتم تو خونه مامان نبود ولی بابا توسالن نشسته بود وتو فکر بود با صدای قدم هام صورتشو برگردوند طرفم
- سلام بابا
سرشو به علامت سلام پایین آورد نشستم رو مبل روبه روی اش زل زد بهم وگفت : چی شد؟
- با آقا جون حرف زدم خیلی ناراحت شد گفت میتونه بدهکاری هات ...
بابا عصبی وبا صدای دورگه ای گفت : نه ...
- پس چطور راضی میشید برید تو اون خونه
بابا تو چشام نگاه کرد وگفت : چون مجبورم زیاد اونجا نمی مونیم یه مدت بگذره همه چی درست میشه یه مدت کم اونجاییم
- بابا ...نمی خواید بگید دلخوری اتون از آقا جون چیه ؟
سرد نگاهم کرد وجوابم رو نداد نفسمو فوت کردم وگفتم :باشه بابا هر جور راحت هستید من میرم وسایلمو بردارم
بی حال و حوصله بلند شدم ورفتم سمت پله ها صدای بابا رو شنیدم که گفت : یه روزی می فهمی چرا!
برگشتم ونگاهش کردم بلند شد ورفت کنار پنجره منم از پله ها رفتم بالا طبقه ای بالا چندتا اتاق بود که دوتا از اتاق ها مطعلق به من ویکی مطعلق به مامان بابا بود ویه پذیرایی بزرگ که مخصوص مهمانی های بود که دیگه به چشم نمی دیدم رفتم اتاقم اتاق بزرگی که برام پر از خاطره بود وخوشی همونجا به ستون در تکیه دادم واتاقم رو نگاه می کردم از هر چیزی بیشتر پنجره اتاقم رو دوست داشتم بزرگ بود ونور گیریه طرف اتاقم رو می گرفت پرده های حریر آبی کنار زده بودن واتاق روشن بود نزدیک پنجره تخت خوابم قرار تخت مشکی وروتختی آبی مشکی کنار تختم سمت چپ یه چراغ خواب بزرگ برج ایفل بود که یاشار بهم کادو داده بود وخیلی دوستش داشتم لبخند رو لبام نشست چقدر خوب بود یاشار همیشه بود پسر عمه ای شیطونم
- چیزی شده پسرم
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم لبخندی زدم وگفتم : سلام مامان
مامان تو چشام نگاه کرد وآروم گفت : چی شده ؟
دستشو گذاشت پشت شونه ام ومجبورم کرد برم تو اتاق لبخند کمرنگی زدم وگفتم : اگه بخاطر بابا ست که آروم حرف می زنی باید بگم خودش منو فرستاد اونجا چرا انقدر نگرانی
مامان لبشو گاز گرفت وگفت : تو چی می دونی آریا چی می دونی
کنجکاو نگاهش کردم وگفتم : خوب چرا نمی گید ...دلخوری بابا وآقاجون بخاطر چیه ؟
مامان نفسشو فوت کرد وگفت : وسایلتو یه مقداریشو برداشتم چیزی رو نمیخوای...
- مامان منو نپیچون
مامان نگاهش رو دزدید وگفت: سختمه مامان ...نمی تونم بگم
می خواست بره بیرون جلوش وایسادم
- جون آریا بگو ...دیگه میخوایم بریم تو اون خونه ...
سرشو بلند کرد وگفت : این حرف که نمیشه همینجوری زد ..قضیه اش مفصله
- خوب بگید
مامان سرزنش بار نگاهم کرد وگفت : تو هنوز این عادت کنار نزاشتی بچه ..تو چقدر کنجکاوی
۳۲.۷k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.