پارت هفتم رمان زلزله عشق

همون طور که سرش طرف پنچره بود گفت ：ولی واسه راضی کردن مامان رو من حساب نکن بغض صداشو گرفت نتونست ادامه بده خواستم از این حال و هوا درش بیارم گفتم ：حالا اینارو وللش بگو ببینم ای شیطون من عمه شدم یا نه ؟؟ زود باش زود باش.
یهو اخماش رفت تو هم و گفت ：از اون ه,ر,ز,ه حرف نزن بابا راست میگفت اون منو به خاطر پول میخواست نه به خواطر خودم منه ساده ام عشق چشمامو کور کرده بود نمی ذاشت واقعیت ها رو ببینم ولی وقتی رفتیم ترکیه بهش که گفتم بابا تردم کرده اولاش خوب بود مثلا دلداری میداد ولی رفته رفته باهام سرد شدکم کم بهونه گیریاش شروع شد یه شب خیلی دیر اومد خونه تا حالا سابقه نداشت تا این موقع بیرون باشه خیلی مست کرده بود منم نتونستم خودمو کنترل کنم و بهش یه سیلی زدم.
من：هییییییییییییی!!!!!!!!
یه پوزخند زد و گفت ：چیه ؟؟این سیلی در برابر حرفایی که به من زد هیچ بود.
سکوت کردم تا حرفشو ادامه بده برگشت طرفم درست تو چشمام نگاه کرد و ادامه داد：نفسی میدونی اون شب چیا بهم گفت ؟؟
فقط سرمو به چپ و راست تکون دادم و نگران و منتظر به دهنش چشم دوختم, یه نفس عمیق کشید و ادامه حرفشو زد ：با تمام پر رویی صاف تو چشمام زل زد و گفت：........... ادامه دارد.........

منتظر نظراتتون هستم لطفا لایک و کامنت یادتون نره

حمایت کنید ممنون میشم



#تکست_خاص